آقای رعد

آقای رعد

روزنوشت هایی برای تمرین نویسندگی و عادت به آن
آقای رعد

آقای رعد

روزنوشت هایی برای تمرین نویسندگی و عادت به آن

داستان کوتاه بنویسم؟

قبلاً یک کتابی درباره داستان نویسی آسان مطالعه کرده و در وبلاگ معرفی نمودم. اگر دوست دارید میتوانید از طریق کلیک بر اینجا آن پُست را بخوانید. کتابِ خلاصه و مفیدی بود. با بخش ها و زمینه های مختلف نویسندگی به طور کلی آشنا شدم و همچنین ترغیب شدم نوشتن را هم جدی تر دنبال کنم. هر چند تقریباً از آن زمان تا الان با روی آوردن به یادگیریِ یک  سری آموختنی های سخت (مثل زبان و شطرنج) از مقدار روزانه نویسی ام کاسته شده ولی خب الان تا حدودی از پس مدیریت کردن این ها برآمدم و بیشتر به شرایط و روال جدید عادت کردم. پس حالا قرار است در تحقق مرحله ی بعدی، گامی جدی و مصمم بردارم. 2 تا کتاب تهیه کردم یکی الکترونیکی و دیگری چاپی (فیزیکی؛ چون ارزان بود!). عنوان آن کتاب الکترونیک که از نرم افزار طاقچه خریداری کردم این است : راهنمای نگارش و ویرایش نوشته ی محمدجعفر یاحقی و ... این کتاب درباره ی اصول نوشتن، املای کلمات اختلافی و شیوه صحیح به کار بردن علائم نگارشی (سجاوندی) است. مثلاً بارها و بارها با این چالش مواجه شدم که وقتی می خواهم کتابِ او را با ضمیر "ش" بگویم، چطور باید بنویسم؟ "کتابش" یا کتاب اش" ؟ اینها و چیزهایی شبیه به این مواردی است که قرار است با خواندن این کتاب آموزش ببینم.

کتاب دومی، که از دیجی کالا با تخفیف! خریدم، نامش هست : کلاس نویسندگی خلاق از مارگارت اتوود. کتاب جالبی است؛ به عبارتی راهنمایی است برای شروع نوشتن و پیدا کردن یک روش مناسب و منسجم برای نوشتن. البته همانطور که اشاره کردم قبلاً درباره ی انگیزه ام برای نویسندگی مطالبی منتشر کردم و حتی از اهالی نازنین بلاگستان هم نظرخواهی به عمل آوردم. مثلاً خانم ماهش فرمودند که جناب جلال میرصادقی کتاب های خوبی در زمینه ی نویسنده شدن دارند، و الحق که راست می گفتند. اما مشکل این است که یک حجم کتاب های ایشان بسیار بلاست و دوم، تبعاً (یعنی به پیروی از مورد قبلی) گران قیمت؛ در نتیجه در مقطع فعلی و با سطح کنونی من، انتخاب آن کتاب ها هندوانه ای بزرگ و کفشی گشادتر از پای من است!  پس آن ها را به زمان های نامعلوم آینده موکول می کنم با این امید که بتوانم کتاب های ساده تر را با موفقیت بخوانم و تمرین کنم.

خب در راستای تمرین کردن، که نکته ای بسیار کلیدی در پیشرفت است تصمیمَم بر آن شده که یک بخش جدید به وبلاگ با عنوان داستان کوتاه یا چیزی شبیه به این اضافه کنم. از آن کتاب اولی که خواندم یاد گرفتم باید آثار نویسندگان بزرگ را تحقیقاً مطالعه کرد و بعد تقلید کرد. تا در عمل شیوه و کلمات ایشان را به کار برد تا بلکه ملکه ذهن شود. از طرفی درباره فلسفه ی داستان کوتاه این را می دانم که با ورود به عصر تکنولوژی زندگی ها خیلی عجله ای و پرمشغله شد، در نتیجه نویسندگان تصمیم گرفتند برای اینکه مخاطب کلاً با کتاب غریبه نشود، از حجم داستان های خود بکاهند و داستان کوتاه را پایه گذاری کردند. پس من هم برای شروع، این دو نکته ای را که می دانم عملی خواهم کرد. یعنی از داستان های کوتاه نویسندگان بزرگ تقلید (کپی) خواهم کرد.

کتاب گزیده داستان های کوتاه آنتوان چخوف را از کتابخانه عمومی محله قرض گرفتم. می خواهم یک داستان بخوانم. بعد درباره بخش های مختلف آن مثل شیوه نوشتن، آغاز و پایان و عناصر داستان، آگاهانه تفکر کنم و بعد آن داستان را با زبان خودم و تغییراتی اندک یا زیاد، بازنویسی کنم 


شاید بتوانم هر هفته یا هر دو هفته یک داستان کوتاه تقلیدی در وبلاگ منتشر کنم

آرایشگاه - قسمت 3

اینجا بودیم که ...


- او : یکبار ... ههههه ... یکی زنگ زد، یعنی یه میش انداخت . قطع شد ... منم داشتم مشتری را راه مینداختم ... یه نگاه کردم دیدم شماره ناشناسه ... گفتم اگه کاری اشت حتماً دوباره زنگ میزد دیگه

- من : خب؟

- او : یه ساعتی گذشت، یه آقایی اومد سلام کرد و همین طوری وایستاد؛ گفتم : جانم؟ بفرمایین؟ گفتش : نوبت گرفتم اومدم اصلاح کنی. گفتم : اسمتون چیه؟ من اونهایی که نوبت میگیرن رو با ماژیک کنار آینه مینویسم ... گفت : ساعت فلان میس انداختم !

- من : خخخخخخخخخخخخخخخ

- او : میبینی تو رو خدا، آخه من علم غیب دارم تو میس انداختی یعنی نوبت میخوای؟ یعنی هر کی به من زنگ میزنه فقط نوبت آرایشگاه میخواد؟ یعنی مثلاً تعمیرکار، املاک، دوست و آشنا و ... اصلاً مزاحم یا کسی که اشتباه کرده باشه به من زنگ نمیزنه، فقط واسه نوبت زنگ میزنن، مگه شماره مطبه آخه؟؟

- من : چی بگم 

- او : بعد یارو بهش برخورد و همچین با اخم و تخم نشسته بود ...

- من : آهان پس منصرف نشد؟

- او : نه، منتظر نشست، آخرین نفر هم شد ... نشست گفت : با ما حال نمیکنیا؟ گفتم : آخه مرد حسابی من تو رو میشناسم؟ تا حالا تو رو جایی دیدم؟ چیزی اصلاً ازت میدونم یا نه؟ گفت : نه. گفتم : خب پس چرا باید ازت بدم بیاد؟ گفت : ما رو انداختی آخر دیگه!

در حالی که آثار خشم در صورت پیدا شده بود، سری به نشانه ی تأسف تکان داد و موهای پیشانی من را با شانه بین دو انگشت نگه داشت و پرسید : اینقدر بگیرم خوبه؟

من هم با حرکت چشم تایید کردم ... چند باری این کار را ادامه داد تا دوباره خاطره ش را از سر بگیرد

- او : با یارو گفتم الان تو نشستی اینجا، یکی همین جوری از در بیاد تو بگه پاشو نوبت منه چه کار میکنی؟ خوشت میاد؟ گفت : نه. گفتم : خب چیزی که یه ساعت پیش دنبالش بودی همین بود دیگه ... بقیه نوبت گرفتن، من بهشون ساعت دادم که معطل نشن ... وقتی میش میندازی از کجا میدونی کی نوبتته؟ خلاصه که یارو خیلی شوت بود ... دیگه هم نیومد خدا رو شکر

کارم به آخر رسید، با انگشتان باز موهای مرا این ور و ان ور می کرد تا سریع تر خشک شوند. شانه را برداشت و همه را به سمت راست حواله کرد. با فرچه صورت و گوش و گردنم را تمیز کرد و بند پیشبند را گشود. بفرمایید ...


آرایشگاه - قسمت 2

از این آرایشگر خیلی خوشم می آید زیرا که فضول نیست؛ قبلاً من هم به همان آرایشگری مراجعه می کردم که پدرم می رفت. نزدیک به 10 یا شاید هم 15 سال مشتری ثابت او بودم. خب با توجه به سن و سالم آن زمان نوجوان بودم و این چیزها چندان برایم اهمیت نداشت. چه چیزهایی؟ همین فضولی ... به محض این که به زیر دستش می روی گویی او خداست و من را آفریده و این همه نعمت عطا کرده پس حق دارد حساب بکشد! به همه چیز آدمی کار دارد؛ خب مرد حسابی برای کوتاه کردن یا اصلاح کردن موهای مردم، واقعاً این سوالات واجب است؟ که من الان کجا کار می کنم؟ چند ساعت کار می کنم؟ چقدر پول می گیرم؟ مدرسه کجا بودم؟ دانشگاه کجا بودم؟ خدمت رفتم یا نه؟ و قص علی هذا ... وقتی سنم کمتر بود و همراه به آرایشگاه می رفتیم یا من سرم به کار خودم گرم بود یا برایم اهمیت نداشت ... شاید با خود بگویید خب می خواهد صحبت کند و درددلی کرده باشد و مثلاً معاشرت کند ... خیر پس چرا این آرایشگر جدید با اینکه از ابتدا تا انتها صحبت می کند هیچ بخشی از حرف هایش شامل این چنین سوالاتی نمی شود. طرف حتی نام فامیل من را هم نمی داند، چون واقعاً ضرورتی ندارد. القصه پس از چندین سال یک روز که بسیار از سوالات کنجکاوانه و اظهارنظرهای عالمانه ی این بشر خسته شدم و از قضا به بدترین شکل ممکن هم سرم را اصلاح کرد، الیته اصلاح که چه عرض کنم تباه کرد، با خشمی که فرو می خوردم کارت کشیدم و رفتم و هرگز هم بازنگشتم ...

حال این آرایشگر جدید هم خیلی مودب است و هم فضول نیست. به جای کنکاش در زندگانی مشتریان، اگر بخواهد حرف بزند از خودش می گوید یا از جامعه ... به آنجا رسیدیم که یک از خدا بی خبر بی فکری از ساعت 6:30 صبح تا حدود 10 ، بالغ بر 40 بار به ایشان زنگ زده و می خواسته برای عصر نوبت بگیرد 

بعد از چند فحش مودبانه و غیر رکیک از این موضوع عبور می کند. حالا او سکوت کرده و کار سفید کردن دور سر من با ماشین تمام شده. الان نوبت به شانه و قیچی رسیده تا نازک کاری ها را انجام دهد. حرکت پرندگان در پشت پنجره مثل حرکت آدمی روی شن و ماسه به گوش می رسد؛ زیرا که آرایشگر تمام فضای پشت پنجره با انبوهی از دانه پر کرده و با جا به جا شدن پرنده ها مقداری از دانه ها می ریزد. آن کبوتر لات که عرصه را برای خود و جفتش باز می کند احتمالاً آمده است. زیرا صدای شن و ماسه و باز شدن شدید بال به گوش می رسد ...

- او : گندشون اومد

- من : از سر و صداش معلومه!

- او : بدجور بقیه رو می زنه ... ولی اینها مثل بچه های منن، همه شون رو دوست دارم.

حالا کار به آب یاری رسیده. اسپری را برداشته و تمام سر من را خیس می کند. چند با با شانه در جهات مختلف روی سر من مانور می دهد. 

- او : یک سی چهل تایی هم سگ توی بیابون دارم!

- من : چی؟ به سگ ها هم غذا میدین؟

- او : آره تو بیابون های فلان جا، نزدیک خونه خواهرم اینا ...

من مخالف غذا دادن به سگ ها هستم. حیوانات را دوست دارم و همچنین سگ ها. ولی تعداد سگ ها به خاطر همین دلسوزی ها بسیار زیاد شده و روزی نیست که شکایتی از این اوضاع به دفتر شهردار محترم نرسد. البته او هم بیکار نشسته ولی خب دست و بالش هم تنگ است. مثلاً نمی تواند این ها را بکشد چون عده ی دیگر از شهردار شکایت خواهند کرد به علت حیوان آزاری یا خشونت علیه حیوانات و ... بنابراین مردهایشان را اخته می کند! حال نمی دانم این هایی که این آرایشگر غذا می دهد توپخانه شان سالم است یا بمب هایشان خنثی شده 

از آنجایی دوست ندارم اوقات خود یا او را تلخ کنم، و احتمال زیاد هم می دهم که آن سگ ها هم توسط تیم های چک و خنثی طبل توخالی شده اند، چیزی نمی گویم. با چند نفر از رهگذران سلام و احوال می کند ... زمان تعطیل شدن مدارس رسیده و کم کم سر و کله ی دانش آموزان با کیف های آویزان و دکمه های باز پیدا می شود. به ساعات شلوغ نزدیک می شویم. چند دانش  آموز که احتمالاً دوست هم هستند به این طبقه آمده اند. همهمه سکوت سالن را می شکند. من نمی توانم سرم را بچرخانم و ولی آنها را به کمک میدان دید آینه روبه رو  می توانم ببینم. دو عدد تپلی و یک معمولی. دکمه های لباس ها هم باز است. با هیجان آمده اند، تپلی ها نفس نفس می زنند. جلوی در یک مغازه که صاحبش چند دقیقه پیش از مغازه بیرون رفت و در را بست، توقف کردند. سراسیمه به اطراف نگاه می کنند. هر کدام به سویی می روند تا نشانه ای بیابند. یکی از آنها سرش را روی شیشه گذاشته و داخل مغازه را دید می زند. صبرشان تمام می شود. یکی از آنها از همان وسط سالن آرایشگر را مخاطب قرار می دهد:

- دانش آموز : عمو، این کی میاد؟

- ارایشگر : الان میاد

- دانش آموز : چی؟

- آرایشگر : گفتم الان میاد عمو، رفته بیرون الان میاد

- دانش آموز : باشه، Ok.

سر من را به چپ خم می کند و یاد خاطره ای دیگر از داستان های تلفنی اش افتاده. امروز روی دور تعریف خاطرات تلفنی است. 

- او : یک بار ... هههههه ... یکی یه زنگ زد، یعنی میس انداخت و قطع شد ... منم داشتم مشتری رو راه مینداختم ... یه نگاه کردم دیدم شماره ناشناسه ... گفتم اگه کار داشت حتماً دوباره زنگ میزد دیگه


ادامه دارد 

آرایشگاه - قسمت 1

دارم با شرایط جدید کم کم اُخت می شوم و فکر می کنم اگر بنده را چشم نزنید به یک روال منطقی دست خواهم یافت مثلاً یک روز در میان ...


آرایشگاه

دیروز در راه برگشت به منزل، حدود ساعت 15 یک پیامی به آقای آرایشگر دادم. منتظر شدم تا ساعت 16 جواب نداد. زنگ زدم و برنداشت! چند دقیقه بعد پیام داد:

- او : سلام، خوبین؟ ساعت 4:30 بیاین

- من : سلام، مرسی. خدمت می رسم ...

راه افتادم ... مادرها و پدرها آرام آرام از منزل بیرون می آمدند تا به دنبال جوجوهای خود بروند و آنها را از مکتب به منزل منتقل کنند که مبادا پیشی ها آنها را در راه شکار کنند  مغازه آقای آرایشگر طبقه دوم یک پاساژ است که با خانه ما 5 دقیقه فاصله دارد و وقتی که من رسیدم آرایشگر دکان را باز کرده و دم در آن مشغول مکالمه بود. این آرایشگر برخلاف آن دیگری که در طبقه پایین است بسیار مودب و خوش برخورد است؛ البته آن آرایشگر طبقه پایین هم مودب است و خیلی جدی و اخمو تشریف دارد و آدم جرات نمی کند بگوید که چطور اصلاح کند 

تلفن را قطع کرد و با هم احوال پرسی کردیم. روی صندلی نشستم. مغازه او نورگیر است و به علت تابش مستقیم نور در طی این بعد از ظهر حسابی دم کرده بود. پرده ها را بالا داد و پنجره را باز کرد. هوا به سرعت مطبوع شد. کیسه ای بزرگ از دانه را از زیر یک میز درآورد و پشت پنجره را برای عصرانه ی قمری ها و کفترها پُر کرد. من روی صندلی نشسته و بی هیچ عجله ای نظاره گر او هستم. گوشی خود را با بلوتوث به باند های بلندگوهای مغازه متصل می کند. آهنگ پلی می شود. من متوجه نمی شوم اما احتمالاً کُردی است. وسایل را آماده می کند، پیش بند صورتی را به دور گردن من می بندد. در همین حین یاد مکالمه چند دقیقه پیش می افتد:

- او : کارکردن با خانم ها هم سخته ها !

- من : چرا؟ چی شده مگه؟

- او : زنه زنگ زده میگه بیا موهای من و دخترخاله و نمیدونم کی رو بزن.

- من (با تعجب که چرا از یک مرد دعوت کردند وقتی آرایشگر زن هست؟) : خب؟

- او : میگه همین الان تعطیل کن بیا، آخه من که نمی تونم کار مشتری هام رو ول کنم بیام پیش تو. به این همه آدم تایم دادم. میگم آخر شب میام ... خلاصه اصلاً گفتم نمیام

سری تکان می دهد و کبوترها و یاکریم ها هم از راه می رسند؛ ابتدا اوضاع آرام است و فضا باز. رفته رفته تعداد افزایش می یابد. فضا تنگ می شود. صدای برخورد نوک این پرندگان با سنگ پشت پنجره با طنین لرزشی به گوش می رسد که نشان از قدرت و ولع این موجودات دارد.

- او : بچه هام اومدن 

مشغول کار می شود. منتظر است تا من موارد دلخواه را خاطر نشان کنم ...

- من : لطفاً دورش رو سفید کنین و از روش هم یکی دو سانت بگیرین

- او : به همین رو شک داشتم

چند کفتر چاهی بزرگ هم آمده اند. من نمی توانم به سمت راست که پنجره است نگاه کنم چون او با ماشین مشغول کوتاه کردن شده است. اما از صدای بال تازه واردها تشخیص دادم که کفتران چاهی هستند و احتمالاً هم یکی دو تا از آن چشم قرمزهای وحشی هم در بین اینان باشد. سر و صدا زیاد می شود

- او : این بزرگا که میان بقیه رو میزنن، خصوصاً اون یکی ... وقتی میاد کل اونجا رو واسه خودش و جفتش خالی میکنه، اینها که سیر شن میرن بقیه راحت میخورن

همه ی این ها را با عشق و لبخند تعریف می کند. یاد یک خاطره دیگر افتاده است ...

-او : حالا شما اول پیام دادین، بعد یک ساعت یه بار زنگ زدین

- من : آخ ببخشین، خواب بودین؟

- او : نه خواب کدومه من ساعت 3 یا 4 صبح میخوابم دیگه بعد از ظهرها خواب نیستم، حموم بودم پیام دادین. آقا یکبار این گوشیه ما سایلنت بود و صبح بود ... من که گفتم دیر میخوابم ساعت 10 بیدار شدم گوشی رو نگاه کردم دیدم یه شماره ناشناس از 6:30 تا 10 حدود 40 بار زنگ زده ...

- من : عجب !

- او : من داشتم سکته می کردم، با خودم گفتم کسی چیزیش شده حالا اول به من زنگ زدن ... خواب و بیدار و با استرس، صدای قلبم رو توی گوشم میشنیدم زنگ زدم به یارو ... یه آقایی برداشت. گفتم : سلام ... شما؟ چیزی شده؟ ... مرتیکه میگه کی آرایشگاه هستی بعد از ظهر می خوام بیام!!! 

- من (از خنده ترکیدم و سرم تکان می خورد) : حالا تازه می خواسته واسه عصر نوبت بگیره ساعت 6:30 زنگ زده ها 

- او : همین بگو آخه، بی شعور یه بار زنگ زدی، 2 بار زنگ زدی طرف جواب نمیده یعنی حتماً نمیشه دیگه ... بعد میخواد واسه ظهرم نوبت بگیره ...


ادامه دارد 

سلامی دوباره

سلام بر اهالی پُرمحبت و دوست داشتنی وبلاگستان

دیر به دیر به وبلاگم سر می زدم چون به عنوان یک مبتدی در امور مدیریت وقت، در چالش و تنش و مبارزه با خود و در و دیوار و زمین و زمان بودم اما بالاخره نشانه های کوچکی از پیشرفت در handle کردن وقت در من دیده شده که مایه ی بسی خوشحالی و امید است! 


زبان انگلیسی

خب یک زمانی و برای مدتی وقتی دبیرستانی بودم کلاس زبان هم می رفتم اما بعداٌ دیگر رها کردم و به اصطلاح پشتم باد خورد. حالا شروع کردم تا نقاط ضعفی که در مسائل و مطالب پایه دارم را برطرف کنم؛ برای همین چندتا از کتاب های پایه را تهیه کردم و صد البته که همه را نخریدم بلکه کتابخانه عمومی برای همین جور مواقع ساخته شده است. کتاب English Grammar in use  را از کتابخانه امانت گرفتم و چندتا اپلیکیشن خیلی خوب و باحال هم از Google Play دانلود کردم. یکی English Vocabulary  است که لغات را با تصویر طبقه بندی کرده، تلفظ دارد و کلی امکانات دیگر شامل تست و فلش کارت و ... اپلیکیشن دیگرEnglish Idioms & Phrases است که آن هم خیلی جالب است ولی سطح بالایی دارد. بنابراین فعلاٌ زبان را اینطور یاد میگیرم تا بعد ببینم چه مسیری را طی کنم بهتر است.


شطرنج

بحث شیرین و خُرد کننده شطرنج. بازی جذاب و خیلی عمیقی است. من کاملاٌ مبتدی هستم و باید پایه ای ترین کتاب ها را مطالعه کنم. تحقیقاتی درباره مکاتب شطرنج انجام دادم. یک مکتب، مکتب شوروی است که بسیار قوی و منظم است. افراد متعهد و معتقد به این سبک، شطرنج را یک علم و ورزش به حساب می آورند. یعنی مطالعه و تحقیق می کنند و از طرفی باید آمادگی جسمانی و تناسب اندام را هم حفظ کنند.برای شطرنج اما مجبور شدم که از جیب هزینه کنم و نسخه فیزیکی را تهیه کنم چون نه کتابخانه عمومی و نه نسخه های الکترونیکی این کتاب ها موجود نبود.  یک درسنامه شطرنج که مجموعه ای از معماهای سطح بندی شده ی شطرنج است و نویسنده اش روسی است. کتاب دیگر با عنوان 50 درس اساسی آخر بازی. اصولاٌ گفته می شود باید شطرنج را از آخر به اول یاد گرفت. یعنی از یک حرکت مانده به مات!  بعد با مهندسی معکوس می آییم عقب تا برسیم به اول بازی ... عجیب است نه؟


پس از مدت ها

خب من برگشتم پس از گذشت قریب به 20 روز. می دانم که جای خالی من را در ذهن خود یک گل زیبا گذاشته بودید. از حسن انتخاب شما بسیار متشکرم. در این ایام که حسابی مشغول بودم و هستم اما از رصد وبلاگ دوستان غافل نبودم؛ از خواندن کامنت های دوستان در زیر پست بقیه دوستان متوجه شدم تراویس خان با یک آدرس جدید بازگشته، ولی متأسفانه امروز که رفتم مطالبشان را بخوانم با پیغام نقض قوانین بلاگ اسکای مواجه شدم. خانم ف مجدداٌ بسته. خانم دکتر یک غر مفصل زده بودند که حالا حذف کردند. بهار خانم گویا مشرف شدند به کربلا؟ بانوی کویر از دلایل عجیب لغو عقد ازدواج گفتند. خانمی که با عنوان حیوان ناطق می نویسند کلاٌ وبلاگشان را رمزی کردند. خانم بیدار بدتر از من کم پیدا شده اند. گیل پیشی درگیر امتحانات است. رامین درباره موسیقی راک و دیگر سبک ها صحبت کرده. آقای RA کانال تلگرام زده. ماهش هم درباره شعر و عشق و ... گویا با شخص نامعلومی صحبت کرده و ... گفتم که بدانید در جریان هستم 

القصه زندگی سخت آقا جان؛ تغییر کردن، تغییر دادن یک طرز فکر، یک عادت، از نو یا از صفر شروع کردن سخت است. وقت و انرژی می گیرد. چون هنوز به روال جدید عادت نکردم، بدنم آداپته نشده، هنوز نمی توانم خوب از پس مدیریت کردنش بربیایم. در نتیجه از آنجایی که خوشبختانه اعتیاد به فضای مجازی ندارم و به احتمال زیاد تنها دلیلش این است که با گوشی وصل نمی شوم بلکه فقط از طریق دسکتاپ، از فعالیت مجازی کاسته و بر فعالیت حقیقی افزوده ام. مشغول یادگرفتن شطرنج، زبان و ورزش معمولی هستم. اضافه کردن این سه مورد و انجام دادن منظم و مرتب و درست اینها واقعاً برایم سخت است. نمی دانم شاید انجام همزمان هر سه خارج از توانم باشد و باید یک به یک شروع کنم. مثلاً یک ماهی روزی یک ساعت زبان بخوانم تا برنامه زبان جا بیفتد. بعد مورد دوم را اضافه کنم و بعد ...

امیدوارم که موفق بشوم، شما دوستان گرامی هم برایم دعا کنید، به تغییر کردن و بهتر شدن احتیاج دارم ... 

خدا به ایرانی ها پشت کرده؟!

متروی تهران

امروز عصر داخل مترو نشسته بودم؛ یعنی هنوز به اوج شلوغی نرسیده بود و یکی دوتا جا برای نشستن بود که نصیب من هم شد. داشتم به همان مسائل قبلی فکر می کردم (زندگی و ازدواج و اخلاق  ) یک خانمی بچه بغل بین ما راه می رفت و می گفت :"  برادرا، به من کمک کنین، برادرا منم بچه دارم، مستاجرم، برادرا منم نون آور خانواده ام " . کاری به راست یا دروغ بودن ادعای آن خانم ندارم من معمولاً در این جور موارد نگاهم را پایین می اندازم یا کلاً چشمانم را می بندم، چون قبلاً تجربه کردم اگر با ایشان چشم در چشم شوی حتماً به شما اصرار خواهند کرد و این یکی از بدترین صحنه ها و احساساتی است که دچار می شوم. همین که یک زن، باید ساعات طولانی با سر و وضعی کثیف، بچه ای (فزرند خود یا خدا داند فرزند دیگری) را در چنین محیطی حمل کند خود به تنهایی فاجعه است! زنی که باید محترم و محفوظ می بود، تحصیل می کرد، کاری در شأن و سبک، در خانه یا بیرون می داشت، محبوب و عزیز خانواده ی خود بود ساعت ها حیران و سیران خطوط و واگن های کثیف و فشرده مترو است.

این رفت بعدش یک دختر بچه حدوداً 9 ساله آمد و بسته های آدامسش را به مردم می فروخت. او نیز سر و وضعی نامناسب داشت. بعد یک مسافر ناشی یک بسته را برای نگاه کردن از دخترک گرفت و شد آنچه نباید می شد. سناریوی همیشگی؛ دخترک از پس گرفتن بسته آدامس امتناع می کرد و با قسم و آیه طلب پول می کرد. این حتی اگر فیلم است، فیلم بسیار زشتی است. دخترک مقصر نیست، احتمالاً مجبور است و مورد سوء استفاده قرار گرفته است. پسر جوان که بسته ادامس را در دست داشت مبهوت و معذب مدت ها دست را دراز نگه داشت و درخواست می کرد که دخترک آدامس را پس بگیرد ... دختر به پای پسر جوان افتاد، التماس کرد، سرا را بر زانوهای او گذاشت، قسمت های زیادی از زانوها و دست هایش به کف واگن مالیده شد و در آخر رفت ...

بعد از این دو سکانس بسیار متأثر شدم و با چشمان بسته بیشتر در درون خودم فرو رفتم. احساسی دوگانه داشتم، تمام این اتفاقات هم می توانست برای من بیفتد. ممکن بود من جای آن کودک در بغل مادر بودم؛ ممکن بود دختر من آدامس فروش مترو باشد ... اما حالا اینطور نیست. سوال بزرگ مجدداً در ذهنم تکرار شد، سوالی که هر وقت یک انسان مستضعف (ضعیف واقع شده)  را می بینم در ذهنم تداعی شده و پررنگ می شود. چه کردی با این سلامتی و امکاناتت ؟ که عمدتاً پاسخش یک احساس گیجی با یک صدای بوق است شبیه زمانی که آدمی شوکه می شود و در شُرُف غش کردن است ... وقتی آدم هایی را می بینم یا داستانشان را می شنوم که نقص عضو بودند و چه کارها که نکردند ... آدم هایی که خانواده های واقعاً فقیر با سختی و مشقت فراوان بزرگ شدند ولی به کجاها که نرسیدند ... حس می کنم باید کاری بکنم، ولی نمی دانم دقیقاً چه کار؟؟

در حین این حالت از خود بی خودی صدای مردی رشته افکارم را برید : " خدا به ایرانیا پشت کرده " عجب! گل بود به سبزه نیز آراسته شد. این مرد میان سال بر خلاف دو مورد قبلی از سمت چپ به راست من می رفت، ظاهراً به سختی نفس می کشید، مقداری اضافه وزن داشت، اسپری آسم و چند تا اسکناس در دستش بود : به خدا من گدا نیستم، مریضم، آسم دارم، اگه میتونین کمک کنین ... "

خدا به ایرانیا پشت کرده. درست است؟ واقعاً این طور است؟ یا ما به به خدا پشت کردیم؟ داخل این مرز و بوم از هر طرف صدای امر به معروف و نهی از منکر به گوش می رسد و یک عده ای هم به گمان خودشان مثلاً دارند به این فریضه عمل می کنند. ترم یک یا دو دانشگاه یکی از این درس های معارف که به طور رندوم به هر گروهی یک چندتایی می افتد، به ما خدا را شکر لای به لای آن غیر قابل تحمل هایش، تفسیر موضوعی نهج البلاغه هم افتاد. کتاب خیلی خوبی بود خصوصاً بخش سیاسی آن و نظرات علی (ع) درباره نهی از منکر و این ها ... خیلی جالب و تعجب برانگیز است. متفاوت با دیده ها و شنیده های رایج و مرسوم.

به نظر من خدا به ما پشت نکرده، خدا دنیا را با قوانینی اداره می کند، هر کس از قوانین پیروی کند نتیجه مطلوبی می گیرد. این قوانین در اصطلاح سنت های الهی نامیده می شوند. دقیقاً مثل ریاضیات، اگر p فلان باشد آنگاه q فلان است. این قوانین یا در قرآن ذکر شده یا از زبان پیامبران و امامان نقل شده؛ به احتمال زیاد هم بخشی از اطلاعات مربوط به این سنت ها در طی قرون از بین رفته است و فقط بخشی باقی مانده، یعنی که این همه اش نیست. مثلاً می گوید : شما برترید اگر که ایمان داشته باشید. خب حالا اگر برتر نیستید معنی اش واضح است، یعنی یا ایمان ندارید یا توهم زدید که ایمان دارید  یا مثلاً هر کس آخرت را اصلاح کند خدا دنیایش را نیز اصلاح می کند و هر کس ارتباط خود با خدا را اصلاح کند، خدا میان او و مردم را اصلاح می کند. یا مثلاً علی (ع) نقل می کند که : آخرت خود را آباد کن تا دنیا با خواری به تو روی آورد. یا اگر نهی از منکر (واقعی) را ترک کنید، افراد بد از میان شما، بر شما مسلط می شوند؛ یعنی تحت سلطه ی کسانی قرار می گیرید که از خودتان هستند، مثلاً هم دین یا هم وطن هستند، ولی شایستگی ندارند ... جالب تر ادامه این حدیث که می فرماید : آن وقت هر چه دعا کنید مستجاب نشود !!

یا مثلاً در یک جنگی، در دوران خلافت علی، یک دشمنی، در میدان نبرد، یکی از یاران لشگر علی را به مبارزه دعوت می کند ولی آن یار علی رد می کند و نمی جنگد. بعد از جنگ علی او را به کناری می کشد و می پرسد چرا نجنگیدی؟ گفت : از من قوی تر بود توان غلبه نداشتم. علی پاسخی می دهد که یک سنت دیگر را مشخص می کند : پیروزی از آن متجاوز نیست! البته خب مسلماً این به معنی این نیست که نباید تمرین کنی، نباید سختی بکشی، نباید آموزش رزمی ببینی، همین جور بیایی میدان نبرد و انتظار داشته باشی فاتح هم بشوی ... 

این را هم بگویم که داستان های جالبی  درباره رشادت های علی (ع) موجود است؛ یکبار به او گفتند : تو با این سابقه و نام و آوازه در جنگ، چرا در حین نبرد سوار قاطر میشوی؟ در حالی که لایق داشتن بهترین اسب هایی؟ پاسخ داده است : من نه دشمنی که فرار کند دنبال می کنم و نه خود از دشمن می گریزم! مرا چه نیاز است به اسب تیزرو؟! 

بحث از مترو سوار شدن من به قاطر سواری علی کشید، بس است تا اینجا ... دیگر خسته شدم 

1 شهریور

اول از همه روز پزشک را به همه ی دکترهای وبلاگستان تبریک می گویم. من فقط خانم دکتر قره بالا را می شناسم ولی گویا دو یا سه نفر پزشک دیگر هم هستند. ابن سینا عجب ادم باحالی بوده؛ گویا در بین کلاس های درسش ساز می زده برای رفع کسالت دانشجویانش. بسیار به نیروی جسمانی خودش می نازیده (یعنی تفاخر می کرده). انسانی بسیار رقابت طلب و چالش جو بوده و با خیلی ها کل می انداخته سر توانایی و مهارت های علمی، طوری که بزرگان زمانه او را متهم به بی ادبی می کردند ولی من فکر می کنم فقط بقیه که ادعاشان می شده حوصله ی این بنده ی خدا را سر می بردند. ذوالفنون بوده، به قول مرام نامه ی سامورایی ها، مرد یک فن، به کار نیاید! ازدواج نکرده به همین دلیل مغزش اینقدر خوب کار می کرده. عشق نافرجام هم گویا تجربه کرده! یک شعری را هم به ایشان نسبت می دهند که اینجا ذکر می کنم برای شما :

می از جهالت جُهال شد به شرع حرام

چون مَه که از سببِ منکرانِ دین شد شق

حلال گشته به فتوای عقل بر دانا

حرام گشته به احکام شرع بر احمق

شراب را چه گنه زان که ابلهی نوشد

زبان به هرزه گشاید، دهد ز دست ورق

نظرسنجی دختران خوشگل و بداخلاق

تا الان که نظرات خیلی جالب بوده است. اما در نظرسنجی یک نفر رای داده به " دختر خوشگل ندیدم تا حالا " خیلی باحال بود 

والا من که از 15 سالگی تا الان که قریب به 25 سال سن دارم، با هیچ دختری در ارتباط نبودم، پس نمی توانم بگوییم که دختران خوشگل، بداخلاق هستند یا نه. خودم که برخورد نداشتم. اما مسئله مهم تر که این چند روز ذهن من را به خودش مشغول کرده خود پدیده ی ازدواج و ارتباط با یک جنس مونث است. مردها و زن های اطرافم را نگاه میکنم. به اطلاعاتی که از زندگی شان دارم. خاطراتی را که از آنها در یاد دارم، مرور می کنم. به اینکه این زوج ها درباره ی هم چه چیزهایی می گویند، چه نظراتی دارند ...

از نظر من ازدواج کاری بسیار سخت و خطیر است؛ این که زن ها چه دیدی نسبت به این موضوع دارند اصلاً برای من مهم نیست؛ چون من زن نیستم. به عنوان یک مرد، البته مردی که از مردهای دیگر به طُرُق مختلف تبری می جوید، حس می کنم باید 5 الی 10 سال قبل از ازدواج، مهارت های زندگی مشترک به طور بسیار جدی و مثل یک اولویت آموزش داده بشود. من چنین آموزشی ندیدم. آیا حس می کنم برای یک زندگی مشترک آماده هستم؟ مسلماً خیر. اصلاً بحث مسائل مالی و شغل و خانه را فعلاً مطرح نمی کنم. روحی و مهارتی مد نظرم است. چنین توانی ندارم. اینکه با اختیار سرنوشت یک نفر دیگر را به خودت گره بزنی، انتخاب بسیار خطرناکی است. من آدم معتقدی هستم، اگر کسی را انتخاب کرده باشم پس نباید او را برنجانم، اذیت کنم، و وظیفه دارم بلد باشم تا او را درک کنم و نیازش را برطرف ...

در نتیجه ازدواج از نظر من مسیر سختی است که هر لحظه امکان دارد آتش جهنم را بر خودم حلال کنم  دیگر چه برسد به بچه دار شدن و تربیت فرزند، که رفتار و سبک زندگی طرفین از چند ماه قبل از تشکیل نطفه روی سرنوشت و آینده آن طفل بی گناه تأثیر دارد تا انواع بداخلاقی و بی حوصلگی های مستقیم (با خودِ فرزند) یا غیر مستقیم (با مادر فرزند). اگر برای ازدواج 5 تا 10 سال آموزش نیاز است، برای تربیت فرزند یک عمر اطلاعات مفید و کاربردی احتیاج است.

این فقط یک بُعد قضیه است. کسب آمادگی برای تشکیل یک زندگی. بُعد دیگر ارزش تحمل این سختی است. آیا حاضر هستم تا بپذیرم که باید آموزش ببینم و تغییر کنم تا یک همسر شایسته و پدری خوب باشم؟ بله، حتماً. ولی هنوز هم حاضر نیستم خلوت و تنهایی خودم را با کسی شریک بشوم. اینطور باید تایمم را با او تنظیم کنم، سبک زندگی و غذا خوردن و خوابیدن و هزار چیز دیگر را باید تغییر بدهم، حاضرم؟ خیر و هزاران خیر  عاشق شدم؟ فکر نمی کنم، یک علائقی بود ولی شدتی نداشت یا شاید من نگذاشتم که قوت بگیرد. عشق چیست؟ احساسی که به شما ثابت می کند ادامه زندگی فقط با وجود والدین، فامیل و دوستان و ... ممکن نیست یا تکمیل نیست. آن آدم که بیاید خودش این احساس را بوجود می آورد و یک جایی در قلب  ما باز می کند، به عبارتی خلأیی در قلب ایجاد می کند، یک فضای خالی، یک ظرفیت جدید، که خودش هم آن را پُر خواهد کرد. من فعلاً که احساس خلأ ندارم ...

نمی دانم این بخشی از رُشد آدمی است که به مرحله ای می رسد که دوست دارد زندگی را با کسی شریک بشود یا خیر، فقط یک توهم و یا عرفی که در ذهن ما فرو کردند که ازدواج یک باید است، از نظر من یک شاید است که فقط باید برای بعضی از آدم های شایسته اتفاق بیفتد نه برای هر کس ... باز به اطرافم نگاه میکنم، مردها و زن هایی می بینم که تنها دلیلشان برای ازدواج، نه رشد عقل یا روح آن ها، بلکه رقابتی با دیگر اعضای فامیل یا تلاشی برای نشان دادن این بوده که عیبی نداشتند و اجاقشان کور نیست؛ درکی از اهمیت موضوع ندارند و وقعی هم قائل نمی شوند. زندگی را آموزش ندیدند، آموزش هم نمی دهند، زندگی هم نمی کنند؛ در مستی و سردرگمی خویش می لولند ... زندگی اتفاقی است که برای اندکی از زنده ها می افتد!

پس به قول آن جمله ی محاوره ی بانمک، به احتمال فراوان من : 

یک سینگل به گور خواهم بود

30 مرداد

آن گربه ی بیچاره که در پُست قبلی وصف حال خودش و بچه هایش را به تصویر کشیدم، حالا چند روزی است که 2 تا از بچه هایش کم شده! مردم مجتمع خیلی با اینها ارتباط داشتند، نمی دانم کسی برداشته برده خانه اش یا بیچاره ها ناهار هاپوها شدند ... بالاخره این هم جزئی از چرخه ی طبیعت است؛ ولی حیف خیلی ناز بودند 


این هفته که نبودم و کم پیدا، کجا بودم؟ عوارض و عواقب زندان را جبران می کردم. آن روزهایی که مهمانی های منزل این و آن را به زور به من تحمیل و تمدید می کنند، یک بنده خدایی باید جای من کار کند. حالا من در آن مهمانی ها که تجدید قوا نمی کنم، بلکه بدتر انرژی از دست می دهم، تا چند روز بعد باید خستگی آن روزها را جبران کنم، بعد هم باید جای این و آن اضافه کار بیاستم تا آنها بروند عشق و حال؛ البته انگار مال آنها واقعاً عشق و حال است ... خلاصه این هفته روزها و عصرها سر کار بودیم تا نبودن های قبلی جبران بشود ...


دیروز که ساعت حدود 6 عصر شده بود با دو تا از همکارها داشتیم یک مسیری را پیاده بر می گشتیم؛ اینها هم مثل بنده مجرد هستند و کمی جوان تر ولی خیلی بیشتر از من ازدواجی  ما سه نفر داشتیم از وسط یک پارکی عبور می کردیم و من وسط این دو نفر بودم که دائم در حال گفتگو درباره ی معیارهای فعلی و تجربیات تلخ گذشته شان بودند، هر دو از ارتباطات قبلی زخم خورده و پشیمان بودند و به بنده توصیه می کردند که فقط برای ازدواج وارد رابطه شو والا حتماً ضرر می کنی ... بحث این ها بالا گرفته بود و من هم در وسط این دو مثل بز اخوش سرم را به نشانه ی تأیید تکان می دادم و راه می رفتیم ... من دیگر بی حوصله شده بودم ... تا این که یک دفعه یکی شان گفت : عههه بهش نمی خورد!

ما گفتیم داداش چی شد؟ کی ؟ کجا؟

حالا ایشان یک دختر جوانی را با یک آقای جوانی در پارک دید و آن خانم را می شناخت و ابراز تعجب کرد. بحث از اینجا، با طرح این سوال تغییر مسیر داد؟

* چرا دختر هر چه خوشگل تر باشد بد اخلاق تر می شود؟

سوالی که من را از کسالت درآورد و منجر به گفتگویی بسیار جالب و رد و بدل شدن استدلال هایی بعضاً فلسفی شد 

یکی از جالب ترین این استدلال ها این بود که : طرف خوشگله، روزی صد نفر بهش پیشنهاد میدن، از طُرُق مختلف، از حضوری تا مجازی با انواع و اقسام پاچه خواری ها (البته من عبارت مورد نظر را مودبانه بیان کردم، واگر نه همه می دونن چی بود )  خب منم بودم خودم رو میگرفتم ...

این چیزی بود آنها گفتند، ولی من این نظریه را یک مقدار چکش کاری کرده و عوض میکنم به این : طرف خوشگله، روزی صد نفر بهش پیشنهاد میدن، و بعضی ها هم که ادب و شعور ندارن، کنه هستن، حتماً باید باهاشون بد حرف بزنی تا دست بردارن، بعضی دیگه هم کفویت را رعایت نمیکنن، یعنی اگه اون خوشگله تو هم باید یه چیزی داشته باشی رو کنی آخه، بعد از نظر دختره تو معادل و همسنگش نیستی، فقط هم تو نیستی که پیشنهاد دادی، صد تا مثل تو هم قبلاً اینکار رو کردن، دیگه دختره از یکجایی به بعد دیگه نمیکشه مودبانه رد کنه، میزنه تو پرت. از طرف دیگه یه عده هم منتظر هستن تا یه نفر شل برخورد کنه، سوارش بشن، هر حرکتی رو چراغ سبز در نظر گرفته و از رابطه فقط به هم یوغی توجه دارن، در نتیجه دختره اگه رو بده باید کلی عارضه جسمی و روحی را تحمل کنه که خب زندگیش رو از سر راه نیاورده که ...

پس از نظر من که آدم مثبت اندیشی هستم، دلیل این که یک خانم زیبا احتمالاً بداخلاق است این است که:

1. بعضی ها با جواب رد مودبانه بی خیال نشده و باز اصرار می کنند.

2. بعضی ها پا را از گلیم خود درازتر کرده و لقمه ای بزرگتر از دهان خود می جویند.

3. بعضی ها بیمار هستند و فقط دنبال لذایذ زودگذر هستند.

بدین سان یک زیبا رو، پُررو و دریده رفتار می کند تا هر چه زودتر دست از سرش برداری!


اما خب نظریات دیگری هم مطرح است که به آفرینش ربط می دهند که مثلاً خدا زیبایی داده ولی اخلاق نداده، نمی شود هم خر بخواهی و هم خرما و ... این جور چیزها

حالا نظر شما چیست؟

آیا واقعاً هر چه خوشگل تر، بداخلاق تر؟

در نظر سنجی شرکت کنید (سمت راست)

شنبه 21 مرداد

مجتمع یا باغ وحش؟

قبلاً یک تصویری منتشر کردم از حضور یک عدد روباه بر بالای دیوار مجتمع مسکونی ما. حالا یک گربه داریم که 4 تا بچه کوچولو دارد، 3 تا از خودش فتوکپی کرده و یکی هم احتمالا از روی آقاشون 


نظرسنجی شطرنج

یکی داخل نظرسنجی گزینه ریتینگ بالای 1800 فیده را انتخاب کرده، استاد اگر صدای بنده را دارید لطفاً مشاوره بدهید، چه کنم؟


پست جذابیت زنانه

اصلاً کلاً بحث ازدواج و مسائل پیرامون آن همیشه جالب، جذاب و چالشی پیش می رود؛ واکنش ها خیلی برایم جالب بود و از همگی اهالی وبلاگستان سپاسگزارم. ولی چرا واقعاً گفتید ایده آل گرایانه است؟ ایده آل گرایانه یعنی همان کمال گرایانه، یعنی حد تاپ ماجرا، ولی اینکه یک خانمی آرایش رقیق ! داشته باشه، یا مثلاً داخل کوچه و خیابان لات بازی درنیاورد، بلد باشد با بچه خودش ارتباط درست برقرار کند سخت است، آیا؟؟ نه والا  


تراویس

آی تراویس کجایی؟ چقدر تو بی وفایی؟

امروز، یعنی هنگام عصر که یک سر آمدم وبلاگ تا اگر نظری هست پاسخ بدهم و بروم دنبال زندگیم، وقتی که خروج را زدم با یک صحنه ای مواجه شدم یاد یک پست تراویس افتادم. یادم هست یکبار یک جا گفته بود ببینید بلاگ اسکای داخل به روز شده ها پُست من رو دو بار پشت سر هم منتشر می کند  راست می گفت من خودم چند بار شاهد بودم، حالا نمی دانم اشکال برنامه نویسی است و یا هر چیز دیگری ولی بعد از مدتی شکایت می کرد که این بلاگ اسکای دیگر اصلاً من را داخل به روز شده ها قرار نمی دهد ... حالا امروز دیدم بلاگ اسکای وبلاگ آقای RA را دوبار منتشر کرده، یاد تراویس افتادم؛ جای خالی حضور مجازی ت رو  می گذارم تراویس!