آقای رعد

آقای رعد

روزنوشت هایی برای تمرین نویسندگی و عادت به آن
آقای رعد

آقای رعد

روزنوشت هایی برای تمرین نویسندگی و عادت به آن

4 تیر 02

گیل پیشی

این اسم مستعار یکی از وبلاگ نویسان خوب خانواده مجازی است که تصمیم گرفته یک مدت دور فضای مجازی را خط بکشد. به نظر من که تصمیم به جا و صحیحی است، اگر فعالیت در این فضای مجازی مانع زندگی واقعی شده باشد. قبلاً سه یا چهارتا پست درباره دلایل اعتیاد به فضای مجازی و نحوه عملکرد انتقال دهنده عصبی دوپامین منتشر کردم. اگر لازم می دانید بدانید که چه اتفاقی می افتد که میل به تکرار یک کاری دارید که می دانید چندان مفید نیست، سری به این پست ها بزنید و کتاب سم زدایی دوپامین را مطالعه کنید. یکی از روش های جلوگیری از وابستگی روانی، سخت تر کردن دسترسی به آن چیز محرک است؛ مثلاً در این مورد، من با گوشی وصل نمی شوم و این خود مانع بسیار بزرگی برای دائم سرک کشیدن در فضای مجازی است. امیدوارم همگی ما با روش های متنوعی که وجود دارد موفق به مدیریت صحیح شویم 

ادامه کتاب داستان نویسی ساده

در پست قبلی آموخته های خودم را درباره ی داستان کوتاه منتشر کردم. واقعاً کتاب ساده و همه فهمی نوشتند این آقای عباس عابد ساوجی. امروز هم موفق شدم چند صفحه دیگر بخوانم. این بخش از کتاب درباره ی زاویه دید داستان بود که برای من خیلی تازگی داشت؛ همانطور که اشاره کردم، دانش من درباره ی داستان نویسی بسیار اندک و محدود است؛ در نتیجه اکثر مطالبی که مطالعه می کنم برایم جدید هستند.

6 زاویه دید  مختلف داستان:

1. اول شخص، که همه آشنایی داریم. نکته جالبش برای من این بود که داستان الزاماً نباید توسط قهرمان داستان تعریف بشود، ممکن داستانی باشد که توسط یک شخصیت فرعی تعریف می شود. فکر کنم چشم هایش بزرگ علوی یک داستان موفق با همین زاویه دید باشد.

2. سوم شخص مفرد: در این حالت راوی نقشی در داستان ندارد (یعنی جزء شخصیت های داستان نیست) و فقط داستان را با توجه به اطلاعات محدود خودش بازگویی می کند.

3. سوم شخص دانای کل: محدودیت مورد 2 را ندارد. از همه چیز همه کس و همه چیز خبر دارد!

4. دوربین! راوی مانند یک دوربین ثابت در یک جایی است و بدون تحرک و مانور هر آنچه رخ می دهد را از دیدگاه خودش نقل می کند. (جالب بود برایم )

5. حدیث نفس (تک گویی درونی): گویی خواننده وارد مغز راوی شده و هر آنچه از مغز او می گذرد را لمس میکند، ویژگی این نوع زاویه دید از هم گسیخته بودن موضوع و پریشان گویی است! 

6. نامه نگاری که می تواند بین 2 یا چند نفر باشد، یا حتی فقط نامه های یک نفر به نفر دیگر که نامه های آن شخص دوم برای ما مشخص نیست!


خب، حالا اگر اهل رمان خواندن هستید و کتاب هایی خواندید که زاویه دید عجیب مثل موارد 4 و 5 و 6 دارد، به من معرفی کنید.


داستان نویسی آسان

کتاب داستان نویسی آسان نوشته ی آقای عباس عابد ساوجی از انتشارات ستاره ی جاوید، در 110 صفحه نوشته شده که بنده امروز 30 صفحه ابتدایی را مطالعه کردم. نویسنده در مقدمه کتاب، دلیل نگارش آن را کم بود محتوای آموزشی کلاس های حضوری عنوان کرده است. گویا رسم در اکثر کلاس های حضوری بر این است که علاقه مندان به نویسندگی به حالت یک نشستی گرد هم جمع شده و هر کدام به نوبت داستان خود را می خوانند و چون اصولاً کسانی که در این کلاس ها شرکت می کنند حتما در ابتدای راه بودند که حضور پیدا کردند بنابراین بی تجربه بوده و توانایی بروز همه توانایی ها را نداشته و از پس مدیریت نقدها هم برنمی آیند و مثل اینکه بسیاری از آنها سرخورده و ناامید می شوند و دیگر قید نوشتن را می زنند. در نتیجه خالق این اثر کوتاه آموزشی رسالت خود را ارائه نکات تکمیلی چنین کلاس هایی می داند.

تا اینجایی که مطالعه کردم تأکید زیادی بر مطالعه، تحقیق و تمرین زیاد داشته و همچنین با ویژگی ها و مختصات کلی یک داستان کوتاه آشنا شدم که تیتروار به آنها اشاره می کنم:

1. داستان کوتاه یک طرح مشخص و منظم دارد

2. یک شخصیت اصلی که درگیر یک وضعیت اصلی است، دارد.

3. داستان متمرکز، بدون حاشیه، حشو و درازگویی است؛ همچنین در عین کوتاهی باید هیجان انگیز، تأثیرگذار و آموزنده باشد.

4. تعداد کلمات این داستان در کشورهای مختلف متفاوت است، اما در ایران بین 2000 الی 5000 کلمه یک داستان کوتاه به حساب می آید.

5. در نتیجه این نوع از داستان، باید بُرشی از یک زندگی یا حادثه باشد.


تا الان ترغیب شدم بعد از یک مقدار مطالعه، یعنی تا جایی که به عناصر اصلی تشکیل دهنده یک داستان تسلط نسبی پیدا کردم، یک بخش جدید به وبلاگم اضافه کنم و داستان کوتاه بنویسم


ضمن اینکه این پست را با تایپ 10 انگشتی نوشتم (نه اینکه شاهکار باشه، ولی با یک تیر چند نشون زدن رو دوست دارم )

1 تیر ماه 02

الان که در حال نوشتن این پست هستم، نسیم خنکی می وزد و صدای آن از لای توری پنجره اتاق به گوشم می رسد. تابستان ما با هوایی دلنشین آغاز شده است. امیدوارم که در طول این سه ماه حس و حال و انگیزه و انرژی خودم را برای انجام دادن کارهایی که دوست دارم حفظ کنم. یادگیری آشپزی و نویسندگی دو مورد از مواردی است که تصمیم گرفتم دنبال کنم. از دوستانی که در پست قبلی بنده را درباره آشپزی راهنمایی کردند خیلی سپاسگزارم، استفاده کردن همزمان از دستورهای پخت چند سایت، اپلیکیشن های موبایل و ویدئوهای یوتیوب چند مورد از پیشنهادات دوستان محترم و دوست داشتنی وبلاگستان بود. در راستای یادگیری نویسندگی یک کتاب کوتاه 110 صفحه ای از کتابخانه عمومی شهرمان امانت گرفتم. عنوان کتاب داستان نویسی آسان است، اثر آقای عباس عابد ساوجی. قبلاً اسم ایشان را نشنیده ام. اما فهرست کتاب ها را که نگاه کردم این کتاب به نظرم برای من که مبتدی و تازه کار هستم، مناسب آمد. با توجه به حجم کم کتاب مشخص است که سطح کتاب مقدماتی است. باید با ساختار انواع نوشتن داستانی و غیرداستانی آشنا بشوم و هر کدام را مدتی تمرین کنم تا ببینم کدام مطابق طبع و ذوق من است. بخش داستان نویسی و نگارش کتابخانه به نظر خیلی غنی می آمد. احتمالاً در این هر دو زمینه کتاب های اصلی را داشت. واقعاً امیدوارم بتوانم هر چه سریعتر اصول پایه و مقدمات را فرا بگیرم ...


شما هم اگر کتاب یا دوره ای می شناسید لطفاً به من معرفی کنید.


باز کنید راه را هین که بهار می رود ...

پایان فصل بهار

به آخرین روز بهار سال 1402 رسیدیم. خوشبختانه در شهر زیبای ما، در اکثر ایام بهار امسال، ورزش نسیم خنک داشتیم و واقعا کمتر از انگشتان دو دست، روزهای گرم را تجربه کردیم. امیدوارم تابستان هم خیلی گرم نباشد تا مردم اذیت نشوند. همچنین امیدوارم همگی زنده باشیم و بهار سال آینده را هم ببینیم 


والیبال

گویا در سه ست متوالی به ایتالیا باختیم. من بازی را ندیدم. ایتالیا یک بازیکن دارد که اسمش ایوان زایتسف است. مشخص است که اصالت روس دارد و پدرش هم پاسور اسبق اتحاد جماهیر شوروی سابق بوده که همین اخیراً درگذشته است. من که بازی را ندیدم، نمی دانم زایتسف بازی کرد یا نه ... ولی این بشر 2 متر قد دارد و عجب اسپک هایی می زند 


شام و آشپزی

پیروی بحث های گذشته و به توصیه اهالی محترم و دوست داشتنی بلاگستان، بنده روی به یادگیری مقدمات آشپزی آوردم. در این زمینه خدا را شاکرم که هیچ کدام از شما توانایی دیدن من در حین مثلاً آشپزی کردن را ندارید بسیار کند، مانند لاک پشت. اگر بدانید با چه بدبختی دیشب سیب زمینی ها را خلال کردم. تا این لحظه توانایی آماده کردن یک صبحانه ی قابل قبول را دارم. سبزی هایی که در خانواده ی سبزی خوردن قرار می گیرند را تقریباً می شناسم؛ خودم عاشق شاهی ام. در درجه های بعدی، به ترتیب تره و ریحان، پیازچه و تربچه را دوست دارم. دیگر به بقیه سبزی های این خانواده علاقه ای ندارم. هر وقت هم می خواهم سبزی خوردن از وانتی بگیرم (چون ارزان تر است!) تأکید می کنم که شاهی را افزون کن، بر شاهی بیفزای! در پاک کردن این سبزی ها کند هستم و مادرم دائم از اتاق فرمان تذکر می دهند که زردها را ننداز 

پاک کردن گوشت سفید و قرمز را بلد نیستم. با ماهی هم که اصلاً جور نیستم. واقعاً ترجیح می دهم جناب ماهی فروش خودش ماهی را پاک کند، من از نظاره ی ایشان بسیار لذت می برم. از آنجایی که دیشب خلال کردن سیب زمینی ها اشکم را درآورد (حالا خوبه پیاز نبود) امشب نودل درست کردم، راحت و بی دردسر!


حالا شما لطفاً راهنمایی کنید که:

1. سایت آشپزی خوب سراغ دارید که بتوانم از آموزش هایش استفاده کنم؟

2. کتاب یا دوره ی خوب می شناسید معرفی کنید؟

30 خرداد 02

هنگام شام

شام یک سیب زمینی نسبتاً درشت را خلال نموده و با روغن کم سرخ کرده؛ یک عدد تخم مرغ را بشکسته و به تنگ آنها اضافه کرده و وعده ی شام را سیب زمینی - تخم مرغ خوردم. در این حین اواخر بازی فینال جام آسیای مرکزی (کافا) بین ایران و ازبکستان را هم دیدم. گویا این برد تیم ملی در این مسابقه فینال اولین جام ما بعد از سال 2008 میلادی است  و چند وقت دیگر، اصلاً نمی دانم چند هفته یا چند ماه، بازی های خیلی مهم جام ملت های آسیا برگزار می شود.

وبلاگستان

این چند روز تعدادی دیگر از اهالی وبلاگستان تصمیم به منحل کردن وبلاگشان گرفتند. و جالب اینکه یکی از این دوستان پیام خداحافظی هم داد. خیلی کار قشنگی بود. یعنی برای تک تک مخاطبینش وقت گذاشته بود، همانطور که آنها برای او وقت گذاشته بودند.

تاریخ

من اطلاعات تاریخی ضعیفی دارم. داشتم یک بخش از خلاصه کتاب تاریخ ایران، نوشته حسن پیرنیا را می خواندم، فصل هخامنشیان، بخش کوروش. چقدر مطالب با شک و تردید بیان شده است. مشخص نیست اول کدام رخ داده و بعد کدام. البته که خلاصه بودن کتاب، از کیفیتش کاسته و اگر نه انگار 3 جلدی ایران باستان از همین نویسنده بسیار کتاب وزین و عالی است. اگر قرار باشد تاریخ را مثل داستان بخوانم، پس بهتر این است کتابی را انتخاب کنم که درباره راویان توضیح ندهد، مثلاً نگوید که به نقل از هرودوت و یا هرودوت گفته است فلان ... باید یک کتابی باشد مورد وثوق ترین روایت های تاریخی را پشت سر هم تعریف کند. اما اگر قرار است تحلیلی مطالعه کرد تا درس گرفت، خب باید به پس و پیش شدن و روند منطقی داشتن روایات هم توجه کرد. خلاصه در این که کوروش شخصیت بسیار بزرگ و قابل احترامی بوده شکی نیست. ولی چقدر این بخش از تاریخ ما قابلیت آثار سینمایی و یا تلویزیونی دارد، صد حیف!

کوروش از همسرش، کاساندان، 2 پسر داشته به نام های کمبوجیه و بردیا. اکثراً این را می دانیم. کمبوجیه پسر ارشد کوروش، پس از مرگ (علت مورد مناقشه است) پدر، امپراطور ایران و کشورهای تحت سلطه می شود و قصد دارد به مصر لشگر کشی کند. در این حین گویا از محبوبیت و قدرت گرفتن برادر کوچکتر خود، یعنی بردیا، در زمان نبود خود هراسان می شود و او را به قتل می رساند (برادر کشی در میان فرزندان کوروش). اما طوری قضیه را جمع و جور می کند که کسی متوجه نمی شود. گئومات نامی وجود داشته که از نظر چهره بدل این بردیای مقتول بوده و به راز کمبوجیه پی برده و لشگرکشی کمبوجیه به مصر را مغتنم شمرده و نظر بسیاری از بزرگان و رعایا را به دست می آورد. اما سر یک قضیه ای یکی از گوش های این مغ را بریده بودند (من نمی دانم چرا، شما اگر می دانید اطلاع بدهید) احتمالاً با نوع آرایش مو یا استفاده از لباس مخصوص مغ ها و ... این حقیقت را به خوبی پنهان می کرده است. حالا ببینید حال کمبوجیه را! برادر را کشته و نمی تواند بگوید. از طرف دیگر اگر نگوید، حکومتش  بر باد است . پدر زن بردیای مقتول، از راز گئومات با خبر بوده و به دخترش اطلاع می دهد که ببین او که ادعا می کند شوی توست، آیا هر دو گوشش سالم است یا نه؟ این نشان می دهد که چقدر این دو نفر، یعنی گئومات مغ و بردیای مقتول به هم شبیه بودند که حتی زنش هم نیاز به راستی آزمایی داشته تا بتواند تشخیص بدهد! 

کشته شدن کوروش، ورود کشور به هرج و مرج پس از یک شاه بزرگ، نزاع دو برادر، توطئه قتل، بدل یک شاهزاده، ماجرای بریده شدن گوش، لحظه لو رفتن تقلبی بودن گئومات، اقدامات داریوش، مرگ کمبوجیه قبل از رسیدن به پایتخت، پروسه شورا و قیام علیه گئومات، همه و همه ظرفیت بی بدیل این برهه از تاریخ ما برای ایجاد یک اثر سینمایی یا سریالی جذاب است.


سَردَن دستاااای من

یکی دوتا نیست حرفای من !


حالا که تا اینجا اومدی و این پست منو خوندی، جهت تخفیف درد تراویس یا براش دعا کن یا برو کریم اکبری مبارکه رو ببوس 

چالش بانوی کویر

بانوی کویر در وبلاگش یک چالش برگزار کرده که این پست در راستای آن نوشته شده است:

من اینطور برداشت کردم که بیشتر باید چیزی از دوران کودکی را بگوییم که کسی متوجه نشده، اما هر فکر کردم از این دست خاطرات به یاد نیاوردم در نتیجه موارد زیر را اعضای خانواده همگی در جریان هستند:

1. یکبار وقتی والدینم نبودن، کل یه جعبه دستمال کاغذی رو دونه به دونه خالی کردم و روی زمین پهن کردم، کل خونه سفید شده بود 

2. یه بار دایی لب پنجره بغلم کرده بود، ساعتش توی دستم بود، بهش گفتم بندازم پایین. گفت نه تو پسر خوبی هستی نمیندازی، منم لج کردم پرت کردم پایین 

3. یه بار دیگه هم مامانم برام کتاب داستان های شاهنامه گرفته بود، منم دایی رو مجبور میکردم پشت سر هم از اول تا آخر بخونه، اصلاً نمیگذاشتم از جاش پاشه، بین هر داستان فقط یه جرعه آب بهش میدادم، بنده خدا دهنش خشک شد اینقدر خوند 

4. وقتی مدرسه میرفتم خیلی آروم بودم، اصلاً هیچ شیطنتی نکردم جز یه بار که یکی از همکلاسی هام سر کلاس خوابیده بود، من بند کفشش رو به هم گره زدم، وسط کلاس بیدار شد اجازه گرفت که آب بخوره این پاش به اون پاش گفت زکی 

همین قدر کافیه یا باز هم بگم؟

یک نفر دیگر از اهالی وبلاگستان، با نام مستعار بلوط (وبلاگ فصل سیب) بست! 

بحث قشنگ

از پُستی که پیرامون حق الناس منتشر کردم و نظر شخصی خودم را ارائه کردم، برکات زیادی دارد نصیبم می شود و این مایه ی خوشحالی و مسرت من شده است. ضمن اینکه از حضور همگی دوستان تشکر و قدردانی می کنم، کامنت یکی از اهالی وبلاگستان (قدیمی های اینجا بجای بلاگ اسکای از این لفظ استفاده می کنند، ما هم همرنگ جماعت شدیم ) که اهل مطالعه و فهمیده، رُک و صادق هم هستند باعث شد که بحث گرم و دلنشینی در ادامه ی آن موضوع شکل بگیرد. من هم فرصت را مغتنم شمرده و چند نکته که به نظرم رسیده را مطرح می کنم:

1. چقدر صحبت کردن با آدم ها و شنیدن و خواندن نظرات شان آموزنده و لذت بخش است.

2. از یک زمانی به بعد دیگر هدفم از بحث کردن، غلبه کردن یا فائق آمدن بر دیگری نیست، قبلاً اینطور نبودم؛ این باعث افتخارم است که سعی نمی کنم نظرم را تحمیل کنم یا حرفم را بر کرسی بنشانم، یا با لفاظی و مغلطه طرف مقابل را گیج کنم. کلاً این روش وقتی اتخاذ می شود که انسان دنبال رو کم کردن یا خودنمایی باشد نه به دنبال یادگیری. من می پذیرم که حتی اگر در یک زمینه ای مطالعات زیاد یا عمیقی هم داشته باشم باز هم مطلب برای یادگیری هست و آن ممکن است توسط هر کسی بیان بشود. بنابراین هدفم از بحث کردن، جدال یا منازعه نیست، بلکه راهی برای پیشرفت است. به عبارتی مباحثه را عرصه ی مبارزه نمی بینم لذا طرفِ مباحثه را هم رقیب، دشمن یا چیزی در این سطح به حساب نمی آورم الا یک انسان خیّر که اگر زرنگ باشم چیزی از او فراخواهم گرفت.

3. جمعه، یعنی دیروز وقت داشتم که یک کتاب کوتاه بخوانم که اتفاقاً بی ربط به موضوع هم نیست. کتاب فرزانگی در عصر تفرقه اثر الیف شافاک. در عین مختصر بودن کتاب شیرین و خواندنی بود. شیوه طرح موضوع و استدلال کردن و نشان دادن نمونه های عینی از عواقب آن در سطح جامعه از نقاط قوت کتاب است؛ همچنین ترجمه هم بسیار روان بود. در چند بخش از کتاب به اهمیت پرداختن به نظرات مخالف می پردازد. این که ما دائماً کتاب هایی را می خوانیم که با عقیده ما همسو باشند، برنامه های تلویزیونی یا رادیویی را دنبال می کنیم که همفکر ما هستند و خلاصه تمام ورودی های ذهنمان از جریان هم جهت خودمان تغذیه می شود، انگار در یک تالار آینه هستیم که مدام تصویر خودمان را بازتاب می کند! (تعبیر خیلی قشنگی است، نه؟) پس این نظر مخالف است که باعث می شود چیز جدیدی یاد بگیریم و به نقاط ضعف مان اشراف پیدا کنیم.

حالا شما هم اگر وقت و حوصله دارید، خصوصاً حوصله برای اینکه در انتخاب کلماتتان دقت کافی بکار ببرید تا در کمترین زمان ممکن درست ترین منظور خودتان را منتقل کنید، کامنت های پست قبلی (از قدیم به جدید مرتب شده اند) را نگاهی بیندازید و سعی کنید من را راهنمایی کنید تا آگاهی و دانشم افزایش پیدا کند، خدا خیرتان بدهد.

بحثی پیرامون حق الناس!

جرقه نوشتن این پست از دراز گویی شخص خودم در شرح ما وقع ویروس واگیر دار تخته کردن درِ وبلاگ، که در پُست قبلی به آن اشاره کردم، زده شده. در همین ابتدای امر لازم می دانم خاطر نشان کنم مطالب این پُست دیدگاه شخصی بنده درباره بخشی از مسئله ی بزرگ حق الناس است و لزوماً صحیح نیست؛ لذا پیشاپیش بابت این که حوصله به خرج می دهید و این دیدگاه شخصی را مطالعه می کنید و به دنبال آن ضعف های آن را به بنده یاد آوری می کنید، سپاس گزارم.

حق الناس یعنی، حق مردم، چیزی که مردم باید داشته باشند ولی به دلایلی چه عمدی و چه سهوی از آنان دریغ شده است. یک دانایی می گفت که حتی یک بوق نا به جا هم حق الناس است. چون بوقی زدی که طرف مستحق آن نبوده، یعنی کاری نکرده که شما بخواهی با بوق مجازاتش کنی. اصولاً مثال کمک می کند تا درک مطلب تسهیل بشود پس از شرایطی فرضی استمداد می طلبیم: فرض کنید ما داخل یک ماشین نشسته ایم، ماشین جلویی با سرعت مناسب و حفظ فاصله ی مناسب از ماشین بعدی در حال حرکت است. ما بی حوصله ایم و در ذهنمان تصور می کنیم اگر سپر به سپر حرکت کنیم زودتر می رسیم. در این حین بوق هم می زنیم که: هی لگن ت رو تکون بده لاک پشت ... با این بوق ممکن است یک بچه ی کوچکی از خواب بپره و مادرش که کلی کار ریخته سرش باید مجدداً وقت و انرژی برای آروم کردن نوزادش بگذارد، یا پیرمرد و پیرزنی حین عبور کردن از عرض جاده بترسند، یا خود راننده جلویی که به خاطر ترافیک و هزار مشکل دیگر درمانده و خسته است خودخوری کند و در دلش کلی هم به ما فحش بدهد. ما الان چه چیزی را از دیگران سلب کردیم؟ آن هم فقط با یک بوق! انرژی یک مادر، امنیت یک کهنسال، اعصاب یک آدم ... خوب فکر کنید، تا حالا نشده که به خاطر مسائل جزئی و کوچک دلخور و آزرده بشوید که کاملاً قابل پیشگیری بوده؟

البته که این مثال فقط یک مثال فرضی است، شاید بر من خُرده بگیرید که برو آقا این خیلی آرمان گرایانه است، روزی صدتا از این ها اتفاق میفتد، اگر بخواهیم به این چیزها فکر کنیم که اصلاً نمی توانیم زندگی کنیم. خب بله، ولی بالاخره کِی و چه کسی قرار این چرخه ی معیوب را اصلاح کند. من اطلاعات روانشناسی زیادی ندارم، ولی چیزی وجود دارد به نام ذهن آگاهی، فرآیندی که با تمرین و تکرار آگاهانه باعث می شود در لحظه زندگی کنیم و قبل از هر واکنشی، پاسخ خودمان را بررسی کنیم.

در مورد اتفاق اخیر، یکی از دوستان که دایره ارتباط وسیعی هم داشته، خیلی زیبا و دلی و رُک هم می نویسد، برای مدتی هر چند کوتاه بست و رفت. بی خبر. کلی از دوستان مجازی دل نگران شدند. بخشی از روز خودشان را با ناراحتی و سردرگمی گذراندند که مبادا فلان، مبادا بهمان ... مسئله جالب فضای مجازی این است که درست است بسیاری از ما با نام مستعار می نویسیم و ارتباطمان به جای واقعی و حضوری بودن مجازی است، (البته با خواندن مطالب بعضی از دوستان متوجه شدم که چند نفری در دنیای واقعی هم، همدیگر را ملاقات می کنند) اما احساساتمان قطعاً واقعی است. در فلسفه ی رواقی اعتقاد بر این است که ما نباید آرامش و خوشبختی خود را به عوامل بیرونی (که تحت کنترل ما نیست) گره بزنیم، چون در این صورت برگی در باد بوده و کنترلی بر خود نداریم. گویا وابستگی عاطفی چیز خوبی نیست. ولی از پست های چند روزه ی دوستان مشخص است که ناگهان بستن و رفتن اثرات خوبی ندارد.

25 خرداد 02

دعوای میوه و تره بار

برای خرید مایحتاج منزل رفته بودم خرید. یکی از اقلام این لیست هم میوه و سبزی تازه بود. کلاً خوانده ما خیلی به سبزی خوردن علاقه مند هستند و در عجب که چرا ما گیاه خوار نشدیم  این میوه فروشی یک بخش از بازار روزی است که شهرداری احداث کرده و تقریباً همه چیز در کنار هم است. مثلاً یک عابر بانکِ بانکِ شهر هست، مرغ و ماهی فروشی، میوه فروشی و سبزی فروشی جداست، سوپرمارکت و یکی دو تا غرفه ی دیگر ... من مشغول انتخاب و صحبت با فروشنده ی میوه ها بودم که یک آقای هیکلی و تپلی، با یک تی شرت مندرس (که مخصوص کار بود) و از پشت پاره شده آمد و با این فروشنده و فروشنده بغلی شروع کرد بلند بلند حرف زدن و شکایت یک شخص چهارمی را کردن ... ادعا می کرد که فلانی اصلاً حرمت سرش نمی شود و فلان و بیسار ... این دو تا فروشنده که به گمان سر کارگر یا استخدام کننده آن نفر چهارم بودند هم چندان دفاعی نکردند و بیشتر دعوت به آرامش نمودند ... تا من رسیدم به سبزی فروشی دعا بالا گرفت و پلیس آمد و رفتند پشت دخل و یه خُرده سر و صدا شد که من اصلاً دیگر دید نداشتم و آن شخص چهارم هم از آن پشت پیدایش شد و بردنش یک جای دیگر که با آن آقای شاکی بیشتر از این رو در رو نشده و داستان درست نکنند. ما هم در نهایت به مرادمان (سبزی) رسیدیم.

کتاب

یک کتاب از کتابخانه ی عمومی گرفته بودم، چون رغبت نداشتم اصلاً لایَش را هم باز نکرده بردم پس دادم.

قره بالا

خانم دکتر اشاره کرده بود که درس دارد و همچنین درصدد است تا اگر بخت باهاش یار باشد طی یک عملیات محیر العقول با تپل خان بروند سفر. نمی دانم دلیل بستن وبلاگش کدام یک از این دو یا هر دلیل دیگری باشد ولی تقریباً همه جا سخن از قره بالا در میان است (تبلیغ نام بانک ملی ایران را یادتان هست؟ ). من یک پیشنهاد برای همه ی دوستان وبلاگ نویس دارم. الان ببینید یک دوستی بی خبر در را بسته و تخته کرده رفته. با دلیل یا بی دلیل موجه یا غیر موجه. واقعاً می توانیم اطلاع بدهیم که مثلاً فلان مدت نیستم و لازم هم نیست حتماً دلیلش را بگوییم. ولی بی خبریِ محض خوب نیست. الان دکتر ببین این همه آدم را نگران کردی. حق الناسِ اینها. بیایید به مهر،  خوشی و دلگرمی دیگران را برهم نزنیم.

تا جایی که به یاد دارم ناچو و خانم ف هم بی اطلاع و ناگهان غیب شدند. نکنید، آب را گل نکنید ...