آقای رعد

آقای رعد

روزنوشت هایی برای تمرین نویسندگی و عادت به آن
آقای رعد

آقای رعد

روزنوشت هایی برای تمرین نویسندگی و عادت به آن

عقاید عقیم !

افکار و عقاید ما تحت تأثیر حالات و شرایط مختلفی شکل می گیرند. گاهی اوقات باورهای بدی داریم که منجر به کنش می شوند و به عبارتی فقط محدود به ذهن ما نیستند و صورت عملی هم به خود میگیرند. اما عقاید خوبمان چه؟ آیا این افکار و باورهای خوب ما نیز عملی می شوند یا فقط در حد یک تئوری در گوشه ی ذهن ما خاک می خورند.   ادامه مطلب ...

خدا به ایرانی ها پشت کرده؟!

متروی تهران

امروز عصر داخل مترو نشسته بودم؛ یعنی هنوز به اوج شلوغی نرسیده بود و یکی دوتا جا برای نشستن بود که نصیب من هم شد. داشتم به همان مسائل قبلی فکر می کردم (زندگی و ازدواج و اخلاق  ) یک خانمی بچه بغل بین ما راه می رفت و می گفت :"  برادرا، به من کمک کنین، برادرا منم بچه دارم، مستاجرم، برادرا منم نون آور خانواده ام " . کاری به راست یا دروغ بودن ادعای آن خانم ندارم من معمولاً در این جور موارد نگاهم را پایین می اندازم یا کلاً چشمانم را می بندم، چون قبلاً تجربه کردم اگر با ایشان چشم در چشم شوی حتماً به شما اصرار خواهند کرد و این یکی از بدترین صحنه ها و احساساتی است که دچار می شوم. همین که یک زن، باید ساعات طولانی با سر و وضعی کثیف، بچه ای (فزرند خود یا خدا داند فرزند دیگری) را در چنین محیطی حمل کند خود به تنهایی فاجعه است! زنی که باید محترم و محفوظ می بود، تحصیل می کرد، کاری در شأن و سبک، در خانه یا بیرون می داشت، محبوب و عزیز خانواده ی خود بود ساعت ها حیران و سیران خطوط و واگن های کثیف و فشرده مترو است.

این رفت بعدش یک دختر بچه حدوداً 9 ساله آمد و بسته های آدامسش را به مردم می فروخت. او نیز سر و وضعی نامناسب داشت. بعد یک مسافر ناشی یک بسته را برای نگاه کردن از دخترک گرفت و شد آنچه نباید می شد. سناریوی همیشگی؛ دخترک از پس گرفتن بسته آدامس امتناع می کرد و با قسم و آیه طلب پول می کرد. این حتی اگر فیلم است، فیلم بسیار زشتی است. دخترک مقصر نیست، احتمالاً مجبور است و مورد سوء استفاده قرار گرفته است. پسر جوان که بسته ادامس را در دست داشت مبهوت و معذب مدت ها دست را دراز نگه داشت و درخواست می کرد که دخترک آدامس را پس بگیرد ... دختر به پای پسر جوان افتاد، التماس کرد، سرا را بر زانوهای او گذاشت، قسمت های زیادی از زانوها و دست هایش به کف واگن مالیده شد و در آخر رفت ...

بعد از این دو سکانس بسیار متأثر شدم و با چشمان بسته بیشتر در درون خودم فرو رفتم. احساسی دوگانه داشتم، تمام این اتفاقات هم می توانست برای من بیفتد. ممکن بود من جای آن کودک در بغل مادر بودم؛ ممکن بود دختر من آدامس فروش مترو باشد ... اما حالا اینطور نیست. سوال بزرگ مجدداً در ذهنم تکرار شد، سوالی که هر وقت یک انسان مستضعف (ضعیف واقع شده)  را می بینم در ذهنم تداعی شده و پررنگ می شود. چه کردی با این سلامتی و امکاناتت ؟ که عمدتاً پاسخش یک احساس گیجی با یک صدای بوق است شبیه زمانی که آدمی شوکه می شود و در شُرُف غش کردن است ... وقتی آدم هایی را می بینم یا داستانشان را می شنوم که نقص عضو بودند و چه کارها که نکردند ... آدم هایی که خانواده های واقعاً فقیر با سختی و مشقت فراوان بزرگ شدند ولی به کجاها که نرسیدند ... حس می کنم باید کاری بکنم، ولی نمی دانم دقیقاً چه کار؟؟

در حین این حالت از خود بی خودی صدای مردی رشته افکارم را برید : " خدا به ایرانیا پشت کرده " عجب! گل بود به سبزه نیز آراسته شد. این مرد میان سال بر خلاف دو مورد قبلی از سمت چپ به راست من می رفت، ظاهراً به سختی نفس می کشید، مقداری اضافه وزن داشت، اسپری آسم و چند تا اسکناس در دستش بود : به خدا من گدا نیستم، مریضم، آسم دارم، اگه میتونین کمک کنین ... "

خدا به ایرانیا پشت کرده. درست است؟ واقعاً این طور است؟ یا ما به به خدا پشت کردیم؟ داخل این مرز و بوم از هر طرف صدای امر به معروف و نهی از منکر به گوش می رسد و یک عده ای هم به گمان خودشان مثلاً دارند به این فریضه عمل می کنند. ترم یک یا دو دانشگاه یکی از این درس های معارف که به طور رندوم به هر گروهی یک چندتایی می افتد، به ما خدا را شکر لای به لای آن غیر قابل تحمل هایش، تفسیر موضوعی نهج البلاغه هم افتاد. کتاب خیلی خوبی بود خصوصاً بخش سیاسی آن و نظرات علی (ع) درباره نهی از منکر و این ها ... خیلی جالب و تعجب برانگیز است. متفاوت با دیده ها و شنیده های رایج و مرسوم.

به نظر من خدا به ما پشت نکرده، خدا دنیا را با قوانینی اداره می کند، هر کس از قوانین پیروی کند نتیجه مطلوبی می گیرد. این قوانین در اصطلاح سنت های الهی نامیده می شوند. دقیقاً مثل ریاضیات، اگر p فلان باشد آنگاه q فلان است. این قوانین یا در قرآن ذکر شده یا از زبان پیامبران و امامان نقل شده؛ به احتمال زیاد هم بخشی از اطلاعات مربوط به این سنت ها در طی قرون از بین رفته است و فقط بخشی باقی مانده، یعنی که این همه اش نیست. مثلاً می گوید : شما برترید اگر که ایمان داشته باشید. خب حالا اگر برتر نیستید معنی اش واضح است، یعنی یا ایمان ندارید یا توهم زدید که ایمان دارید  یا مثلاً هر کس آخرت را اصلاح کند خدا دنیایش را نیز اصلاح می کند و هر کس ارتباط خود با خدا را اصلاح کند، خدا میان او و مردم را اصلاح می کند. یا مثلاً علی (ع) نقل می کند که : آخرت خود را آباد کن تا دنیا با خواری به تو روی آورد. یا اگر نهی از منکر (واقعی) را ترک کنید، افراد بد از میان شما، بر شما مسلط می شوند؛ یعنی تحت سلطه ی کسانی قرار می گیرید که از خودتان هستند، مثلاً هم دین یا هم وطن هستند، ولی شایستگی ندارند ... جالب تر ادامه این حدیث که می فرماید : آن وقت هر چه دعا کنید مستجاب نشود !!

یا مثلاً در یک جنگی، در دوران خلافت علی، یک دشمنی، در میدان نبرد، یکی از یاران لشگر علی را به مبارزه دعوت می کند ولی آن یار علی رد می کند و نمی جنگد. بعد از جنگ علی او را به کناری می کشد و می پرسد چرا نجنگیدی؟ گفت : از من قوی تر بود توان غلبه نداشتم. علی پاسخی می دهد که یک سنت دیگر را مشخص می کند : پیروزی از آن متجاوز نیست! البته خب مسلماً این به معنی این نیست که نباید تمرین کنی، نباید سختی بکشی، نباید آموزش رزمی ببینی، همین جور بیایی میدان نبرد و انتظار داشته باشی فاتح هم بشوی ... 

این را هم بگویم که داستان های جالبی  درباره رشادت های علی (ع) موجود است؛ یکبار به او گفتند : تو با این سابقه و نام و آوازه در جنگ، چرا در حین نبرد سوار قاطر میشوی؟ در حالی که لایق داشتن بهترین اسب هایی؟ پاسخ داده است : من نه دشمنی که فرار کند دنبال می کنم و نه خود از دشمن می گریزم! مرا چه نیاز است به اسب تیزرو؟! 

بحث از مترو سوار شدن من به قاطر سواری علی کشید، بس است تا اینجا ... دیگر خسته شدم 

1 شهریور

اول از همه روز پزشک را به همه ی دکترهای وبلاگستان تبریک می گویم. من فقط خانم دکتر قره بالا را می شناسم ولی گویا دو یا سه نفر پزشک دیگر هم هستند. ابن سینا عجب ادم باحالی بوده؛ گویا در بین کلاس های درسش ساز می زده برای رفع کسالت دانشجویانش. بسیار به نیروی جسمانی خودش می نازیده (یعنی تفاخر می کرده). انسانی بسیار رقابت طلب و چالش جو بوده و با خیلی ها کل می انداخته سر توانایی و مهارت های علمی، طوری که بزرگان زمانه او را متهم به بی ادبی می کردند ولی من فکر می کنم فقط بقیه که ادعاشان می شده حوصله ی این بنده ی خدا را سر می بردند. ذوالفنون بوده، به قول مرام نامه ی سامورایی ها، مرد یک فن، به کار نیاید! ازدواج نکرده به همین دلیل مغزش اینقدر خوب کار می کرده. عشق نافرجام هم گویا تجربه کرده! یک شعری را هم به ایشان نسبت می دهند که اینجا ذکر می کنم برای شما :

می از جهالت جُهال شد به شرع حرام

چون مَه که از سببِ منکرانِ دین شد شق

حلال گشته به فتوای عقل بر دانا

حرام گشته به احکام شرع بر احمق

شراب را چه گنه زان که ابلهی نوشد

زبان به هرزه گشاید، دهد ز دست ورق

نظرسنجی دختران خوشگل و بداخلاق

تا الان که نظرات خیلی جالب بوده است. اما در نظرسنجی یک نفر رای داده به " دختر خوشگل ندیدم تا حالا " خیلی باحال بود 

والا من که از 15 سالگی تا الان که قریب به 25 سال سن دارم، با هیچ دختری در ارتباط نبودم، پس نمی توانم بگوییم که دختران خوشگل، بداخلاق هستند یا نه. خودم که برخورد نداشتم. اما مسئله مهم تر که این چند روز ذهن من را به خودش مشغول کرده خود پدیده ی ازدواج و ارتباط با یک جنس مونث است. مردها و زن های اطرافم را نگاه میکنم. به اطلاعاتی که از زندگی شان دارم. خاطراتی را که از آنها در یاد دارم، مرور می کنم. به اینکه این زوج ها درباره ی هم چه چیزهایی می گویند، چه نظراتی دارند ...

از نظر من ازدواج کاری بسیار سخت و خطیر است؛ این که زن ها چه دیدی نسبت به این موضوع دارند اصلاً برای من مهم نیست؛ چون من زن نیستم. به عنوان یک مرد، البته مردی که از مردهای دیگر به طُرُق مختلف تبری می جوید، حس می کنم باید 5 الی 10 سال قبل از ازدواج، مهارت های زندگی مشترک به طور بسیار جدی و مثل یک اولویت آموزش داده بشود. من چنین آموزشی ندیدم. آیا حس می کنم برای یک زندگی مشترک آماده هستم؟ مسلماً خیر. اصلاً بحث مسائل مالی و شغل و خانه را فعلاً مطرح نمی کنم. روحی و مهارتی مد نظرم است. چنین توانی ندارم. اینکه با اختیار سرنوشت یک نفر دیگر را به خودت گره بزنی، انتخاب بسیار خطرناکی است. من آدم معتقدی هستم، اگر کسی را انتخاب کرده باشم پس نباید او را برنجانم، اذیت کنم، و وظیفه دارم بلد باشم تا او را درک کنم و نیازش را برطرف ...

در نتیجه ازدواج از نظر من مسیر سختی است که هر لحظه امکان دارد آتش جهنم را بر خودم حلال کنم  دیگر چه برسد به بچه دار شدن و تربیت فرزند، که رفتار و سبک زندگی طرفین از چند ماه قبل از تشکیل نطفه روی سرنوشت و آینده آن طفل بی گناه تأثیر دارد تا انواع بداخلاقی و بی حوصلگی های مستقیم (با خودِ فرزند) یا غیر مستقیم (با مادر فرزند). اگر برای ازدواج 5 تا 10 سال آموزش نیاز است، برای تربیت فرزند یک عمر اطلاعات مفید و کاربردی احتیاج است.

این فقط یک بُعد قضیه است. کسب آمادگی برای تشکیل یک زندگی. بُعد دیگر ارزش تحمل این سختی است. آیا حاضر هستم تا بپذیرم که باید آموزش ببینم و تغییر کنم تا یک همسر شایسته و پدری خوب باشم؟ بله، حتماً. ولی هنوز هم حاضر نیستم خلوت و تنهایی خودم را با کسی شریک بشوم. اینطور باید تایمم را با او تنظیم کنم، سبک زندگی و غذا خوردن و خوابیدن و هزار چیز دیگر را باید تغییر بدهم، حاضرم؟ خیر و هزاران خیر  عاشق شدم؟ فکر نمی کنم، یک علائقی بود ولی شدتی نداشت یا شاید من نگذاشتم که قوت بگیرد. عشق چیست؟ احساسی که به شما ثابت می کند ادامه زندگی فقط با وجود والدین، فامیل و دوستان و ... ممکن نیست یا تکمیل نیست. آن آدم که بیاید خودش این احساس را بوجود می آورد و یک جایی در قلب  ما باز می کند، به عبارتی خلأیی در قلب ایجاد می کند، یک فضای خالی، یک ظرفیت جدید، که خودش هم آن را پُر خواهد کرد. من فعلاً که احساس خلأ ندارم ...

نمی دانم این بخشی از رُشد آدمی است که به مرحله ای می رسد که دوست دارد زندگی را با کسی شریک بشود یا خیر، فقط یک توهم و یا عرفی که در ذهن ما فرو کردند که ازدواج یک باید است، از نظر من یک شاید است که فقط باید برای بعضی از آدم های شایسته اتفاق بیفتد نه برای هر کس ... باز به اطرافم نگاه میکنم، مردها و زن هایی می بینم که تنها دلیلشان برای ازدواج، نه رشد عقل یا روح آن ها، بلکه رقابتی با دیگر اعضای فامیل یا تلاشی برای نشان دادن این بوده که عیبی نداشتند و اجاقشان کور نیست؛ درکی از اهمیت موضوع ندارند و وقعی هم قائل نمی شوند. زندگی را آموزش ندیدند، آموزش هم نمی دهند، زندگی هم نمی کنند؛ در مستی و سردرگمی خویش می لولند ... زندگی اتفاقی است که برای اندکی از زنده ها می افتد!

پس به قول آن جمله ی محاوره ی بانمک، به احتمال فراوان من : 

یک سینگل به گور خواهم بود

30 مرداد

آن گربه ی بیچاره که در پُست قبلی وصف حال خودش و بچه هایش را به تصویر کشیدم، حالا چند روزی است که 2 تا از بچه هایش کم شده! مردم مجتمع خیلی با اینها ارتباط داشتند، نمی دانم کسی برداشته برده خانه اش یا بیچاره ها ناهار هاپوها شدند ... بالاخره این هم جزئی از چرخه ی طبیعت است؛ ولی حیف خیلی ناز بودند 


این هفته که نبودم و کم پیدا، کجا بودم؟ عوارض و عواقب زندان را جبران می کردم. آن روزهایی که مهمانی های منزل این و آن را به زور به من تحمیل و تمدید می کنند، یک بنده خدایی باید جای من کار کند. حالا من در آن مهمانی ها که تجدید قوا نمی کنم، بلکه بدتر انرژی از دست می دهم، تا چند روز بعد باید خستگی آن روزها را جبران کنم، بعد هم باید جای این و آن اضافه کار بیاستم تا آنها بروند عشق و حال؛ البته انگار مال آنها واقعاً عشق و حال است ... خلاصه این هفته روزها و عصرها سر کار بودیم تا نبودن های قبلی جبران بشود ...


دیروز که ساعت حدود 6 عصر شده بود با دو تا از همکارها داشتیم یک مسیری را پیاده بر می گشتیم؛ اینها هم مثل بنده مجرد هستند و کمی جوان تر ولی خیلی بیشتر از من ازدواجی  ما سه نفر داشتیم از وسط یک پارکی عبور می کردیم و من وسط این دو نفر بودم که دائم در حال گفتگو درباره ی معیارهای فعلی و تجربیات تلخ گذشته شان بودند، هر دو از ارتباطات قبلی زخم خورده و پشیمان بودند و به بنده توصیه می کردند که فقط برای ازدواج وارد رابطه شو والا حتماً ضرر می کنی ... بحث این ها بالا گرفته بود و من هم در وسط این دو مثل بز اخوش سرم را به نشانه ی تأیید تکان می دادم و راه می رفتیم ... من دیگر بی حوصله شده بودم ... تا این که یک دفعه یکی شان گفت : عههه بهش نمی خورد!

ما گفتیم داداش چی شد؟ کی ؟ کجا؟

حالا ایشان یک دختر جوانی را با یک آقای جوانی در پارک دید و آن خانم را می شناخت و ابراز تعجب کرد. بحث از اینجا، با طرح این سوال تغییر مسیر داد؟

* چرا دختر هر چه خوشگل تر باشد بد اخلاق تر می شود؟

سوالی که من را از کسالت درآورد و منجر به گفتگویی بسیار جالب و رد و بدل شدن استدلال هایی بعضاً فلسفی شد 

یکی از جالب ترین این استدلال ها این بود که : طرف خوشگله، روزی صد نفر بهش پیشنهاد میدن، از طُرُق مختلف، از حضوری تا مجازی با انواع و اقسام پاچه خواری ها (البته من عبارت مورد نظر را مودبانه بیان کردم، واگر نه همه می دونن چی بود )  خب منم بودم خودم رو میگرفتم ...

این چیزی بود آنها گفتند، ولی من این نظریه را یک مقدار چکش کاری کرده و عوض میکنم به این : طرف خوشگله، روزی صد نفر بهش پیشنهاد میدن، و بعضی ها هم که ادب و شعور ندارن، کنه هستن، حتماً باید باهاشون بد حرف بزنی تا دست بردارن، بعضی دیگه هم کفویت را رعایت نمیکنن، یعنی اگه اون خوشگله تو هم باید یه چیزی داشته باشی رو کنی آخه، بعد از نظر دختره تو معادل و همسنگش نیستی، فقط هم تو نیستی که پیشنهاد دادی، صد تا مثل تو هم قبلاً اینکار رو کردن، دیگه دختره از یکجایی به بعد دیگه نمیکشه مودبانه رد کنه، میزنه تو پرت. از طرف دیگه یه عده هم منتظر هستن تا یه نفر شل برخورد کنه، سوارش بشن، هر حرکتی رو چراغ سبز در نظر گرفته و از رابطه فقط به هم یوغی توجه دارن، در نتیجه دختره اگه رو بده باید کلی عارضه جسمی و روحی را تحمل کنه که خب زندگیش رو از سر راه نیاورده که ...

پس از نظر من که آدم مثبت اندیشی هستم، دلیل این که یک خانم زیبا احتمالاً بداخلاق است این است که:

1. بعضی ها با جواب رد مودبانه بی خیال نشده و باز اصرار می کنند.

2. بعضی ها پا را از گلیم خود درازتر کرده و لقمه ای بزرگتر از دهان خود می جویند.

3. بعضی ها بیمار هستند و فقط دنبال لذایذ زودگذر هستند.

بدین سان یک زیبا رو، پُررو و دریده رفتار می کند تا هر چه زودتر دست از سرش برداری!


اما خب نظریات دیگری هم مطرح است که به آفرینش ربط می دهند که مثلاً خدا زیبایی داده ولی اخلاق نداده، نمی شود هم خر بخواهی و هم خرما و ... این جور چیزها

حالا نظر شما چیست؟

آیا واقعاً هر چه خوشگل تر، بداخلاق تر؟

در نظر سنجی شرکت کنید (سمت راست)

در پاسخ به خانم ف

خانم ف یک پست خیلی جالبی درباره جذابیت های مردان نوشته بودند، من هم یک اشتباهی کردم زیر آن پست گفتم، درباره خانم ها را هم من می نویسم. چند روز بعد که آمارگیر وبلاگ را دیدم، متوجه شدم از آن پست مذکور خانم ف 10 - 20 نفر آمدند به وبلاگ بنده سر زدند، احتمالاً ناامید و بی نصیب برگشتند دیگر ...

به نظر افتاده گردن من، که خودم کردم که ... چی؟ لعنت؟! نه خیر درود و دوصد بدرود بر من 

پس با کسب اجازه از پیشکسوتان و رهروان خسته ی عرصه ی جذابیت و دلبری و همچنین عرض ارادت خدمت ساحت مقدس فارسی معیار، به شیوه محاوره درس پس میدهیم ... 


و من برای زندگی ، تو را بهانه می کنم ...

جذابیت های زنانه از نظر بنده ی حقیر در این موارد خلاصه میشه.

1. گرچه موافق اختصاص دادن هنرها یا مهارت های مختلف به جنسیت  نیستم، ولی زنی که آشپزی بلده یا خیاطی حتماً جذاب است.

2. زن هایی که جلوی آقایون غریبه، خوددار، مغرور و کم حرف هستن، خصوصاً اگه یک عینک آفتابی هم زده باشن و قیافه ماسکه به خودشون گرفته باشن خیلی جذابن؛ اگر چندتا مرد با چنین زنی مواجه بشن شاید بین خودشون بگن اووه حالا چه خودشو میگرفت، ولی همشون توی دلشون اون زن رو تحسین میکنن.

3. زنانی که فحاشی نمیکنن، بددهن نیستن و سر مسائل کوچیک داخل کوچه و خیابون صداشونو نمیندازن توی گلوشون جذابن؛ صدای زنانه با آرامشش قشنگه، نه با داد ...

4. زنانی که درباره مسائلی که به آقایون نسبت میدن، مثل رانندگی و امور فنی یه چیزهایی میدونن و خیلی از مرحله پرت نیستن، چون اینطوری مثل خنگ ها جلوه میکنن و به نظر من هیچ مردی زنی که خودشو به خنگی زده واسه یه رابطه طولانی انتخاب نمیکنه ...

5. زنانی که خودتحقیری ندارن، اعتماد به نفس دارن و طوری جلوه نمیدن که احتیاج به مراقبت دارن، حمایت با مراقب فرق داره؛ مرد دوست داره حامی باشه نه مراقب، هیچ مردی دنبال یه زن ضعیف نمیره بلکه دوست داره تا مشکل یه زن قوی رو حل کنه یا بهش آرامش بده نه دائم نگران یه نفر باشه ...

6. زنهایی که عیب و نقص همسرشون رو توی جمع های خاله زنکی پتک نمیکنن بکوبن توی سرش بلکه در خلوت خودشون به شیوه درست بگن؛  مردی که بهش کمک کنی بهتر بشه بدون اینکه غرورش رو بشکنی تا ابد عاشقت میمونه ... البته این به شعور مرد هم بستگی داره 

7. زنهایی که به جای شمردن نداشته هاشون روی بهتر شدن اوضاعشون تمرکز میکنن

8. زنهایی که بلدن چطوری بچه هاشون رو  سرگرم و خوشحال کنن، مثلاٌ با غذای خوشمزه، نقاشی یا کادستی تحسین مردشون رو دارن ... نه اینکه همش داد بزنن سر بچه بشین بتمرگ، بذار بابات بیاد و ...

9. زنهایی که برای خودشون وقت میذارن، مثلاٌ با دوستاشون قرار میذارن، درس میخونن، ورزش میکنن، رویاهاشون رو دنبال میکنن ... به نظرم ازدواج یعنی پیدا کردن یه یار کمکی برای رسیدن به اهداف مشترک ... زنی که برای بهتر شدنش تلاش میکنه جذاب و ستودنیه

10. آرایش رقیق دارن، نه که اصلاٌ آرایش نکنن؛ اصلاٌ یکی از جذاب ترین سکانسها صحنه ی آرایش کردن یه خانوم پشت میز آرایششه  ...

11. زنهایی که شاد هستن

12. زنهایی که پرانرژی و مثبت اندیشن

13. زنهایی که در حد توان یا فرصتشان کار میکنن، چه داخل خونه چه بیرون ...

14. اونهایی که بلدن چطور لباس ست کنن چی رو با چی بپوشن، بدونن چه چیزی بهشون میاد، چه رنگی، چه نوع لباسی، چه نوع مدل مویی متناسب با صورت و قد و هیکلشون ... لباس هاشون مرتب و تمیزه، عطر ملایم بزنن و دهنشون هم بوی خوب بده 

15. زنهایی که اول درباره اتفاقات روز مردها بپرسن، بعد بگن که تو موفق میشی از پسشون بربیای، تا مرد ریست فکتوری بشه بعد غرغرهای زنانه رو نثار شوهرشون کنن ... اینجوری مرد توجه میکنه، از کوره هم درنمیره (خدا کنه البته !)

16. درباره جلوه های فیزیکی هم زنها خودشون خودشون رو خراب کردن، مثلاٌ قدیم ها زن لاغر و سفید بد بود، یه مدت مد شد، یه مدت ابرو ورمیداشتن نازک میکردن اندازه نخ دندون، حالا میکارن اندازه پاچه بز، بابا خودتون دارین به خودتون زحمت میدین ... مردی که اول جذب بدنتون بشه مناسب شما نیست؟! چون مد هر روز تغییر میکنه و دست بالای دست بسیاره، اگه خوشت بیاد که مرد اول جذب اندامت بشه خود به خود بهش اجازه دادی بعدا ولت کنه ... اول باید کشته مرده ی اخلاق و مرامت بشه، بعد با یه اندام معمولی هم جذاب و خواستنی هستی ... اما بحث لباس داخل منزل یه چیز دیگه س، باید ترکیبی از پیدا و پنهان باشه، نصفه و نیمه، مثل ماهی که یه تیکه کوچک بخشیش رو اشغال کرده باشه ...


همین دیگه بالاخره تموم شد 


آخرین جمعه تیر ماه


شطرنج

دوست عزیز وبلاگستان، جناب وبلاگ نویس یخ زده، اهل شطرنج است و ریتینگ آنلاینش هم حدود 1600 است، احتمالاً بیشتر از من و بقیه از شطرنج سر در می آورد. بازی بسیار جالب و واقعاً دنیای دیگری است. نزدیک منزل ما یک باشگاه چند منظوره هست که از قضا هیأت شطرنج شهرستان هم آنجا یک شعبه دارد و روزهای جمعه مسابقه برگزار می کند. ما هم امروز داشتیم خرید می کردیم گفتیم یک سری هم بزنیم ببینیم چه خبر است. غوغایی بود! کلی آدم از دختر کوچولویی که تا زانوی من قدش بود تا یک آقای خیلی مسن که حین جا به جا کردن مهره دستش می لرزید مشغول بازی بودند؛ خیلی محیط جالب و به قولی خوش اتمسفری بود. بسی خوشمان آمد  البته ما زنبیل به دست بودیم و دست به مهره نبریدم البته جرأت هم نداشتیم؛ چند نفر بودند نزدیک 2000 فیده ریتینگ شان بود  من 1200 باشم یا الله!

حقوق زن

در پست قبلی، درباره حقوق زنان مطالبی مطرح کردم و بعد به سرم زد که نظرسنجی هم ایجاد کنم؛ بازخورد بسیار جالبی دریافت کردم. خیلی تشکر می کنم از محبت و مشارکت اهالی وبلاگستان، همیشه در هدایت و راهنمایی من با لطف و مهربانی و دلسوزانه اقدام کردید؛ خدا وکیلی عجب دوستان مجازی گلی هستید شما.

اما نتایج نظرسنجی تا الان خیلی جالب است ... گویا اکثر بانوان اطلاعی درباره حقوق خود ندارند. حالا این دو حالت دارد: الف) یا خودشان همت نمی کنند تا کسب آگاهی کنند، ب) یا اجازه نمی دهند که از حقوق شان آگاهی پیدا کنند. که مورد دوم شبیه تئوری توطئه و دستان پشت پرده و ... این جور چیزهاست.

من در دوران مدرسه و دانشگاه درس خوان نبودم ولی به معنی این نیست که به یاد ندارم چه چیزی را آموزش می دادند یا نمی دادند. مطمئنم که حقوق زن و مرد در قالب جامعه یا خانواده هرگز اموزش داده نشده است. یعنی یک جوان تا پایان 22 سالگی هیچ اطلاعی از حق خودش و حق دیگران ندارد. بنابراین سهم نظام آموزشی در این آشفته بازار پایمال شدن حقوق و رنجش و آزردگی خاطر انکار نشدنی نیست. ولی خب باید یک جایی به این نتیجه برسیم که خودمان باید به داد خودمان برسیم... نمی توانیم تا ابد منتظر باشیم کسی یا کسانی پیدا شوند ما را نجات دهند، آمدیم و پیدا نشدند یا دیر پیدا شدند ...

28 تیر 02

حدیث امام حسین

امروز یکم محرم سال 1445 قمری است؛ یعنی سال نوی قمری از امروز شروع شده 

ادامه مطلب ...

بحث قشنگ

از پُستی که پیرامون حق الناس منتشر کردم و نظر شخصی خودم را ارائه کردم، برکات زیادی دارد نصیبم می شود و این مایه ی خوشحالی و مسرت من شده است. ضمن اینکه از حضور همگی دوستان تشکر و قدردانی می کنم، کامنت یکی از اهالی وبلاگستان (قدیمی های اینجا بجای بلاگ اسکای از این لفظ استفاده می کنند، ما هم همرنگ جماعت شدیم ) که اهل مطالعه و فهمیده، رُک و صادق هم هستند باعث شد که بحث گرم و دلنشینی در ادامه ی آن موضوع شکل بگیرد. من هم فرصت را مغتنم شمرده و چند نکته که به نظرم رسیده را مطرح می کنم:

1. چقدر صحبت کردن با آدم ها و شنیدن و خواندن نظرات شان آموزنده و لذت بخش است.

2. از یک زمانی به بعد دیگر هدفم از بحث کردن، غلبه کردن یا فائق آمدن بر دیگری نیست، قبلاً اینطور نبودم؛ این باعث افتخارم است که سعی نمی کنم نظرم را تحمیل کنم یا حرفم را بر کرسی بنشانم، یا با لفاظی و مغلطه طرف مقابل را گیج کنم. کلاً این روش وقتی اتخاذ می شود که انسان دنبال رو کم کردن یا خودنمایی باشد نه به دنبال یادگیری. من می پذیرم که حتی اگر در یک زمینه ای مطالعات زیاد یا عمیقی هم داشته باشم باز هم مطلب برای یادگیری هست و آن ممکن است توسط هر کسی بیان بشود. بنابراین هدفم از بحث کردن، جدال یا منازعه نیست، بلکه راهی برای پیشرفت است. به عبارتی مباحثه را عرصه ی مبارزه نمی بینم لذا طرفِ مباحثه را هم رقیب، دشمن یا چیزی در این سطح به حساب نمی آورم الا یک انسان خیّر که اگر زرنگ باشم چیزی از او فراخواهم گرفت.

3. جمعه، یعنی دیروز وقت داشتم که یک کتاب کوتاه بخوانم که اتفاقاً بی ربط به موضوع هم نیست. کتاب فرزانگی در عصر تفرقه اثر الیف شافاک. در عین مختصر بودن کتاب شیرین و خواندنی بود. شیوه طرح موضوع و استدلال کردن و نشان دادن نمونه های عینی از عواقب آن در سطح جامعه از نقاط قوت کتاب است؛ همچنین ترجمه هم بسیار روان بود. در چند بخش از کتاب به اهمیت پرداختن به نظرات مخالف می پردازد. این که ما دائماً کتاب هایی را می خوانیم که با عقیده ما همسو باشند، برنامه های تلویزیونی یا رادیویی را دنبال می کنیم که همفکر ما هستند و خلاصه تمام ورودی های ذهنمان از جریان هم جهت خودمان تغذیه می شود، انگار در یک تالار آینه هستیم که مدام تصویر خودمان را بازتاب می کند! (تعبیر خیلی قشنگی است، نه؟) پس این نظر مخالف است که باعث می شود چیز جدیدی یاد بگیریم و به نقاط ضعف مان اشراف پیدا کنیم.

حالا شما هم اگر وقت و حوصله دارید، خصوصاً حوصله برای اینکه در انتخاب کلماتتان دقت کافی بکار ببرید تا در کمترین زمان ممکن درست ترین منظور خودتان را منتقل کنید، کامنت های پست قبلی (از قدیم به جدید مرتب شده اند) را نگاهی بیندازید و سعی کنید من را راهنمایی کنید تا آگاهی و دانشم افزایش پیدا کند، خدا خیرتان بدهد.

بحثی پیرامون حق الناس!

جرقه نوشتن این پست از دراز گویی شخص خودم در شرح ما وقع ویروس واگیر دار تخته کردن درِ وبلاگ، که در پُست قبلی به آن اشاره کردم، زده شده. در همین ابتدای امر لازم می دانم خاطر نشان کنم مطالب این پُست دیدگاه شخصی بنده درباره بخشی از مسئله ی بزرگ حق الناس است و لزوماً صحیح نیست؛ لذا پیشاپیش بابت این که حوصله به خرج می دهید و این دیدگاه شخصی را مطالعه می کنید و به دنبال آن ضعف های آن را به بنده یاد آوری می کنید، سپاس گزارم.

حق الناس یعنی، حق مردم، چیزی که مردم باید داشته باشند ولی به دلایلی چه عمدی و چه سهوی از آنان دریغ شده است. یک دانایی می گفت که حتی یک بوق نا به جا هم حق الناس است. چون بوقی زدی که طرف مستحق آن نبوده، یعنی کاری نکرده که شما بخواهی با بوق مجازاتش کنی. اصولاً مثال کمک می کند تا درک مطلب تسهیل بشود پس از شرایطی فرضی استمداد می طلبیم: فرض کنید ما داخل یک ماشین نشسته ایم، ماشین جلویی با سرعت مناسب و حفظ فاصله ی مناسب از ماشین بعدی در حال حرکت است. ما بی حوصله ایم و در ذهنمان تصور می کنیم اگر سپر به سپر حرکت کنیم زودتر می رسیم. در این حین بوق هم می زنیم که: هی لگن ت رو تکون بده لاک پشت ... با این بوق ممکن است یک بچه ی کوچکی از خواب بپره و مادرش که کلی کار ریخته سرش باید مجدداً وقت و انرژی برای آروم کردن نوزادش بگذارد، یا پیرمرد و پیرزنی حین عبور کردن از عرض جاده بترسند، یا خود راننده جلویی که به خاطر ترافیک و هزار مشکل دیگر درمانده و خسته است خودخوری کند و در دلش کلی هم به ما فحش بدهد. ما الان چه چیزی را از دیگران سلب کردیم؟ آن هم فقط با یک بوق! انرژی یک مادر، امنیت یک کهنسال، اعصاب یک آدم ... خوب فکر کنید، تا حالا نشده که به خاطر مسائل جزئی و کوچک دلخور و آزرده بشوید که کاملاً قابل پیشگیری بوده؟

البته که این مثال فقط یک مثال فرضی است، شاید بر من خُرده بگیرید که برو آقا این خیلی آرمان گرایانه است، روزی صدتا از این ها اتفاق میفتد، اگر بخواهیم به این چیزها فکر کنیم که اصلاً نمی توانیم زندگی کنیم. خب بله، ولی بالاخره کِی و چه کسی قرار این چرخه ی معیوب را اصلاح کند. من اطلاعات روانشناسی زیادی ندارم، ولی چیزی وجود دارد به نام ذهن آگاهی، فرآیندی که با تمرین و تکرار آگاهانه باعث می شود در لحظه زندگی کنیم و قبل از هر واکنشی، پاسخ خودمان را بررسی کنیم.

در مورد اتفاق اخیر، یکی از دوستان که دایره ارتباط وسیعی هم داشته، خیلی زیبا و دلی و رُک هم می نویسد، برای مدتی هر چند کوتاه بست و رفت. بی خبر. کلی از دوستان مجازی دل نگران شدند. بخشی از روز خودشان را با ناراحتی و سردرگمی گذراندند که مبادا فلان، مبادا بهمان ... مسئله جالب فضای مجازی این است که درست است بسیاری از ما با نام مستعار می نویسیم و ارتباطمان به جای واقعی و حضوری بودن مجازی است، (البته با خواندن مطالب بعضی از دوستان متوجه شدم که چند نفری در دنیای واقعی هم، همدیگر را ملاقات می کنند) اما احساساتمان قطعاً واقعی است. در فلسفه ی رواقی اعتقاد بر این است که ما نباید آرامش و خوشبختی خود را به عوامل بیرونی (که تحت کنترل ما نیست) گره بزنیم، چون در این صورت برگی در باد بوده و کنترلی بر خود نداریم. گویا وابستگی عاطفی چیز خوبی نیست. ولی از پست های چند روزه ی دوستان مشخص است که ناگهان بستن و رفتن اثرات خوبی ندارد.

4) وضعیت مشابه

وقتی پست های دوستان را می خوانم، متوجه می شوم یک سری احساسات و تفکرات مشابهی بین ما وجود دارد. از یک طرف خوشحال می شوم که فقط من نیستم که به این نتایج رسیدم، بقیه ای هم هستند که اینطور فکر می کنند. این باعث می شود یک مقدار از عمق فاجعه کاسته بشود، اما کافی نیست. من فکر میکنم یک شیوه غلط بر جامعه ما سایه افکنده و حالا حالاها هم سایه ش بالای سر ما هست. دیگر این شیوه ی غلط جزئی از فرهنگ ما شده. و این یعنی که در هر خانه و کاشانه ای نفوذ کرده. تبدیل به عادت شده، یک عادت غلط. و همه می دانیم که از بین بردن یک عادت معمولی سخت است، چه برسد به اینکه آن عادت بد و مخرب هم باشد!

نظر من به عنوان یک عضو معمولی از جامعه این است که آموزش ما، که سازنده ی فرد فرد ماست، یعنی دختر و پسر، زن و شوهر، مادر و پدر، رئیس و مرئوس و ... مشکل دارد. تا اینجا احتمالاً همه موافق هستیم که سیستم مشکل دارد، ولی به احتمال زیاد سر نوع مشکل سیستم آموزشی مان به توافق نمی رسیم! من فکر می کنم یکی از مهم ترین مشکلات سیستم آموزشی ما نداشتن کنترل کیفیت است. بابا اگر یک روشی درست است باید در اکثر موارد به یک نتیجه ی درست هم ختم بشود دیگر! فرض که من تنبل بودم، بازیگوش بودم، بی استعداد بودم، در مدرسه و دانشگاه گوش به حرف ندادم و مثلاً الان تباه شدم. هر کارخانه ای هر چقدر هم خوب باشد همه محصولاتش سالم نیست، بیشتر محصولاتش سالم است. ولی آیا فقط من یک نفر هستم؟

نه همچون منی بسیار است ...