آقای رعد

حالا که همه نویسنده شدن منم بازی!

آقای رعد

حالا که همه نویسنده شدن منم بازی!

30 خرداد 02

هنگام شام

شام یک سیب زمینی نسبتاً درشت را خلال نموده و با روغن کم سرخ کرده؛ یک عدد تخم مرغ را بشکسته و به تنگ آنها اضافه کرده و وعده ی شام را سیب زمینی - تخم مرغ خوردم. در این حین اواخر بازی فینال جام آسیای مرکزی (کافا) بین ایران و ازبکستان را هم دیدم. گویا این برد تیم ملی در این مسابقه فینال اولین جام ما بعد از سال 2008 میلادی است  و چند وقت دیگر، اصلاً نمی دانم چند هفته یا چند ماه، بازی های خیلی مهم جام ملت های آسیا برگزار می شود.

وبلاگستان

این چند روز تعدادی دیگر از اهالی وبلاگستان تصمیم به منحل کردن وبلاگشان گرفتند. و جالب اینکه یکی از این دوستان پیام خداحافظی هم داد. خیلی کار قشنگی بود. یعنی برای تک تک مخاطبینش وقت گذاشته بود، همانطور که آنها برای او وقت گذاشته بودند.

تاریخ

من اطلاعات تاریخی ضعیفی دارم. داشتم یک بخش از خلاصه کتاب تاریخ ایران، نوشته حسن پیرنیا را می خواندم، فصل هخامنشیان، بخش کوروش. چقدر مطالب با شک و تردید بیان شده است. مشخص نیست اول کدام رخ داده و بعد کدام. البته که خلاصه بودن کتاب، از کیفیتش کاسته و اگر نه انگار 3 جلدی ایران باستان از همین نویسنده بسیار کتاب وزین و عالی است. اگر قرار باشد تاریخ را مثل داستان بخوانم، پس بهتر این است کتابی را انتخاب کنم که درباره راویان توضیح ندهد، مثلاً نگوید که به نقل از هرودوت و یا هرودوت گفته است فلان ... باید یک کتابی باشد مورد وثوق ترین روایت های تاریخی را پشت سر هم تعریف کند. اما اگر قرار است تحلیلی مطالعه کرد تا درس گرفت، خب باید به پس و پیش شدن و روند منطقی داشتن روایات هم توجه کرد. خلاصه در این که کوروش شخصیت بسیار بزرگ و قابل احترامی بوده شکی نیست. ولی چقدر این بخش از تاریخ ما قابلیت آثار سینمایی و یا تلویزیونی دارد، صد حیف!

کوروش از همسرش، کاساندان، 2 پسر داشته به نام های کمبوجیه و بردیا. اکثراً این را می دانیم. کمبوجیه پسر ارشد کوروش، پس از مرگ (علت مورد مناقشه است) پدر، امپراطور ایران و کشورهای تحت سلطه می شود و قصد دارد به مصر لشگر کشی کند. در این حین گویا از محبوبیت و قدرت گرفتن برادر کوچکتر خود، یعنی بردیا، در زمان نبود خود هراسان می شود و او را به قتل می رساند (برادر کشی در میان فرزندان کوروش). اما طوری قضیه را جمع و جور می کند که کسی متوجه نمی شود. گئومات نامی وجود داشته که از نظر چهره بدل این بردیای مقتول بوده و به راز کمبوجیه پی برده و لشگرکشی کمبوجیه به مصر را مغتنم شمرده و نظر بسیاری از بزرگان و رعایا را به دست می آورد. اما سر یک قضیه ای یکی از گوش های این مغ را بریده بودند (من نمی دانم چرا، شما اگر می دانید اطلاع بدهید) احتمالاً با نوع آرایش مو یا استفاده از لباس مخصوص مغ ها و ... این حقیقت را به خوبی پنهان می کرده است. حالا ببینید حال کمبوجیه را! برادر را کشته و نمی تواند بگوید. از طرف دیگر اگر نگوید، حکومتش  بر باد است . پدر زن بردیای مقتول، از راز گئومات با خبر بوده و به دخترش اطلاع می دهد که ببین او که ادعا می کند شوی توست، آیا هر دو گوشش سالم است یا نه؟ این نشان می دهد که چقدر این دو نفر، یعنی گئومات مغ و بردیای مقتول به هم شبیه بودند که حتی زنش هم نیاز به راستی آزمایی داشته تا بتواند تشخیص بدهد! 

کشته شدن کوروش، ورود کشور به هرج و مرج پس از یک شاه بزرگ، نزاع دو برادر، توطئه قتل، بدل یک شاهزاده، ماجرای بریده شدن گوش، لحظه لو رفتن تقلبی بودن گئومات، اقدامات داریوش، مرگ کمبوجیه قبل از رسیدن به پایتخت، پروسه شورا و قیام علیه گئومات، همه و همه ظرفیت بی بدیل این برهه از تاریخ ما برای ایجاد یک اثر سینمایی یا سریالی جذاب است.


سَردَن دستاااای من

یکی دوتا نیست حرفای من !


حالا که تا اینجا اومدی و این پست منو خوندی، جهت تخفیف درد تراویس یا براش دعا کن یا برو کریم اکبری مبارکه رو ببوس 

چالش بانوی کویر

بانوی کویر در وبلاگش یک چالش برگزار کرده که این پست در راستای آن نوشته شده است:

من اینطور برداشت کردم که بیشتر باید چیزی از دوران کودکی را بگوییم که کسی متوجه نشده، اما هر فکر کردم از این دست خاطرات به یاد نیاوردم در نتیجه موارد زیر را اعضای خانواده همگی در جریان هستند:

1. یکبار وقتی والدینم نبودن، کل یه جعبه دستمال کاغذی رو دونه به دونه خالی کردم و روی زمین پهن کردم، کل خونه سفید شده بود 

2. یه بار دایی لب پنجره بغلم کرده بود، ساعتش توی دستم بود، بهش گفتم بندازم پایین. گفت نه تو پسر خوبی هستی نمیندازی، منم لج کردم پرت کردم پایین 

3. یه بار دیگه هم مامانم برام کتاب داستان های شاهنامه گرفته بود، منم دایی رو مجبور میکردم پشت سر هم از اول تا آخر بخونه، اصلاً نمیگذاشتم از جاش پاشه، بین هر داستان فقط یه جرعه آب بهش میدادم، بنده خدا دهنش خشک شد اینقدر خوند 

4. وقتی مدرسه میرفتم خیلی آروم بودم، اصلاً هیچ شیطنتی نکردم جز یه بار که یکی از همکلاسی هام سر کلاس خوابیده بود، من بند کفشش رو به هم گره زدم، وسط کلاس بیدار شد اجازه گرفت که آب بخوره این پاش به اون پاش گفت زکی 

همین قدر کافیه یا باز هم بگم؟

یک نفر دیگر از اهالی وبلاگستان، با نام مستعار بلوط (وبلاگ فصل سیب) بست! 

بحث قشنگ

از پُستی که پیرامون حق الناس منتشر کردم و نظر شخصی خودم را ارائه کردم، برکات زیادی دارد نصیبم می شود و این مایه ی خوشحالی و مسرت من شده است. ضمن اینکه از حضور همگی دوستان تشکر و قدردانی می کنم، کامنت یکی از اهالی وبلاگستان (قدیمی های اینجا بجای بلاگ اسکای از این لفظ استفاده می کنند، ما هم همرنگ جماعت شدیم ) که اهل مطالعه و فهمیده، رُک و صادق هم هستند باعث شد که بحث گرم و دلنشینی در ادامه ی آن موضوع شکل بگیرد. من هم فرصت را مغتنم شمرده و چند نکته که به نظرم رسیده را مطرح می کنم:

1. چقدر صحبت کردن با آدم ها و شنیدن و خواندن نظرات شان آموزنده و لذت بخش است.

2. از یک زمانی به بعد دیگر هدفم از بحث کردن، غلبه کردن یا فائق آمدن بر دیگری نیست، قبلاً اینطور نبودم؛ این باعث افتخارم است که سعی نمی کنم نظرم را تحمیل کنم یا حرفم را بر کرسی بنشانم، یا با لفاظی و مغلطه طرف مقابل را گیج کنم. کلاً این روش وقتی اتخاذ می شود که انسان دنبال رو کم کردن یا خودنمایی باشد نه به دنبال یادگیری. من می پذیرم که حتی اگر در یک زمینه ای مطالعات زیاد یا عمیقی هم داشته باشم باز هم مطلب برای یادگیری هست و آن ممکن است توسط هر کسی بیان بشود. بنابراین هدفم از بحث کردن، جدال یا منازعه نیست، بلکه راهی برای پیشرفت است. به عبارتی مباحثه را عرصه ی مبارزه نمی بینم لذا طرفِ مباحثه را هم رقیب، دشمن یا چیزی در این سطح به حساب نمی آورم الا یک انسان خیّر که اگر زرنگ باشم چیزی از او فراخواهم گرفت.

3. جمعه، یعنی دیروز وقت داشتم که یک کتاب کوتاه بخوانم که اتفاقاً بی ربط به موضوع هم نیست. کتاب فرزانگی در عصر تفرقه اثر الیف شافاک. در عین مختصر بودن کتاب شیرین و خواندنی بود. شیوه طرح موضوع و استدلال کردن و نشان دادن نمونه های عینی از عواقب آن در سطح جامعه از نقاط قوت کتاب است؛ همچنین ترجمه هم بسیار روان بود. در چند بخش از کتاب به اهمیت پرداختن به نظرات مخالف می پردازد. این که ما دائماً کتاب هایی را می خوانیم که با عقیده ما همسو باشند، برنامه های تلویزیونی یا رادیویی را دنبال می کنیم که همفکر ما هستند و خلاصه تمام ورودی های ذهنمان از جریان هم جهت خودمان تغذیه می شود، انگار در یک تالار آینه هستیم که مدام تصویر خودمان را بازتاب می کند! (تعبیر خیلی قشنگی است، نه؟) پس این نظر مخالف است که باعث می شود چیز جدیدی یاد بگیریم و به نقاط ضعف مان اشراف پیدا کنیم.

حالا شما هم اگر وقت و حوصله دارید، خصوصاً حوصله برای اینکه در انتخاب کلماتتان دقت کافی بکار ببرید تا در کمترین زمان ممکن درست ترین منظور خودتان را منتقل کنید، کامنت های پست قبلی (از قدیم به جدید مرتب شده اند) را نگاهی بیندازید و سعی کنید من را راهنمایی کنید تا آگاهی و دانشم افزایش پیدا کند، خدا خیرتان بدهد.

بحثی پیرامون حق الناس!

جرقه نوشتن این پست از دراز گویی شخص خودم در شرح ما وقع ویروس واگیر دار تخته کردن درِ وبلاگ، که در پُست قبلی به آن اشاره کردم، زده شده. در همین ابتدای امر لازم می دانم خاطر نشان کنم مطالب این پُست دیدگاه شخصی بنده درباره بخشی از مسئله ی بزرگ حق الناس است و لزوماً صحیح نیست؛ لذا پیشاپیش بابت این که حوصله به خرج می دهید و این دیدگاه شخصی را مطالعه می کنید و به دنبال آن ضعف های آن را به بنده یاد آوری می کنید، سپاس گزارم.

حق الناس یعنی، حق مردم، چیزی که مردم باید داشته باشند ولی به دلایلی چه عمدی و چه سهوی از آنان دریغ شده است. یک دانایی می گفت که حتی یک بوق نا به جا هم حق الناس است. چون بوقی زدی که طرف مستحق آن نبوده، یعنی کاری نکرده که شما بخواهی با بوق مجازاتش کنی. اصولاً مثال کمک می کند تا درک مطلب تسهیل بشود پس از شرایطی فرضی استمداد می طلبیم: فرض کنید ما داخل یک ماشین نشسته ایم، ماشین جلویی با سرعت مناسب و حفظ فاصله ی مناسب از ماشین بعدی در حال حرکت است. ما بی حوصله ایم و در ذهنمان تصور می کنیم اگر سپر به سپر حرکت کنیم زودتر می رسیم. در این حین بوق هم می زنیم که: هی لگن ت رو تکون بده لاک پشت ... با این بوق ممکن است یک بچه ی کوچکی از خواب بپره و مادرش که کلی کار ریخته سرش باید مجدداً وقت و انرژی برای آروم کردن نوزادش بگذارد، یا پیرمرد و پیرزنی حین عبور کردن از عرض جاده بترسند، یا خود راننده جلویی که به خاطر ترافیک و هزار مشکل دیگر درمانده و خسته است خودخوری کند و در دلش کلی هم به ما فحش بدهد. ما الان چه چیزی را از دیگران سلب کردیم؟ آن هم فقط با یک بوق! انرژی یک مادر، امنیت یک کهنسال، اعصاب یک آدم ... خوب فکر کنید، تا حالا نشده که به خاطر مسائل جزئی و کوچک دلخور و آزرده بشوید که کاملاً قابل پیشگیری بوده؟

البته که این مثال فقط یک مثال فرضی است، شاید بر من خُرده بگیرید که برو آقا این خیلی آرمان گرایانه است، روزی صدتا از این ها اتفاق میفتد، اگر بخواهیم به این چیزها فکر کنیم که اصلاً نمی توانیم زندگی کنیم. خب بله، ولی بالاخره کِی و چه کسی قرار این چرخه ی معیوب را اصلاح کند. من اطلاعات روانشناسی زیادی ندارم، ولی چیزی وجود دارد به نام ذهن آگاهی، فرآیندی که با تمرین و تکرار آگاهانه باعث می شود در لحظه زندگی کنیم و قبل از هر واکنشی، پاسخ خودمان را بررسی کنیم.

در مورد اتفاق اخیر، یکی از دوستان که دایره ارتباط وسیعی هم داشته، خیلی زیبا و دلی و رُک هم می نویسد، برای مدتی هر چند کوتاه بست و رفت. بی خبر. کلی از دوستان مجازی دل نگران شدند. بخشی از روز خودشان را با ناراحتی و سردرگمی گذراندند که مبادا فلان، مبادا بهمان ... مسئله جالب فضای مجازی این است که درست است بسیاری از ما با نام مستعار می نویسیم و ارتباطمان به جای واقعی و حضوری بودن مجازی است، (البته با خواندن مطالب بعضی از دوستان متوجه شدم که چند نفری در دنیای واقعی هم، همدیگر را ملاقات می کنند) اما احساساتمان قطعاً واقعی است. در فلسفه ی رواقی اعتقاد بر این است که ما نباید آرامش و خوشبختی خود را به عوامل بیرونی (که تحت کنترل ما نیست) گره بزنیم، چون در این صورت برگی در باد بوده و کنترلی بر خود نداریم. گویا وابستگی عاطفی چیز خوبی نیست. ولی از پست های چند روزه ی دوستان مشخص است که ناگهان بستن و رفتن اثرات خوبی ندارد.

25 خرداد 02

دعوای میوه و تره بار

برای خرید مایحتاج منزل رفته بودم خرید. یکی از اقلام این لیست هم میوه و سبزی تازه بود. کلاً خوانده ما خیلی به سبزی خوردن علاقه مند هستند و در عجب که چرا ما گیاه خوار نشدیم  این میوه فروشی یک بخش از بازار روزی است که شهرداری احداث کرده و تقریباً همه چیز در کنار هم است. مثلاً یک عابر بانکِ بانکِ شهر هست، مرغ و ماهی فروشی، میوه فروشی و سبزی فروشی جداست، سوپرمارکت و یکی دو تا غرفه ی دیگر ... من مشغول انتخاب و صحبت با فروشنده ی میوه ها بودم که یک آقای هیکلی و تپلی، با یک تی شرت مندرس (که مخصوص کار بود) و از پشت پاره شده آمد و با این فروشنده و فروشنده بغلی شروع کرد بلند بلند حرف زدن و شکایت یک شخص چهارمی را کردن ... ادعا می کرد که فلانی اصلاً حرمت سرش نمی شود و فلان و بیسار ... این دو تا فروشنده که به گمان سر کارگر یا استخدام کننده آن نفر چهارم بودند هم چندان دفاعی نکردند و بیشتر دعوت به آرامش نمودند ... تا من رسیدم به سبزی فروشی دعا بالا گرفت و پلیس آمد و رفتند پشت دخل و یه خُرده سر و صدا شد که من اصلاً دیگر دید نداشتم و آن شخص چهارم هم از آن پشت پیدایش شد و بردنش یک جای دیگر که با آن آقای شاکی بیشتر از این رو در رو نشده و داستان درست نکنند. ما هم در نهایت به مرادمان (سبزی) رسیدیم.

کتاب

یک کتاب از کتابخانه ی عمومی گرفته بودم، چون رغبت نداشتم اصلاً لایَش را هم باز نکرده بردم پس دادم.

قره بالا

خانم دکتر اشاره کرده بود که درس دارد و همچنین درصدد است تا اگر بخت باهاش یار باشد طی یک عملیات محیر العقول با تپل خان بروند سفر. نمی دانم دلیل بستن وبلاگش کدام یک از این دو یا هر دلیل دیگری باشد ولی تقریباً همه جا سخن از قره بالا در میان است (تبلیغ نام بانک ملی ایران را یادتان هست؟ ). من یک پیشنهاد برای همه ی دوستان وبلاگ نویس دارم. الان ببینید یک دوستی بی خبر در را بسته و تخته کرده رفته. با دلیل یا بی دلیل موجه یا غیر موجه. واقعاً می توانیم اطلاع بدهیم که مثلاً فلان مدت نیستم و لازم هم نیست حتماً دلیلش را بگوییم. ولی بی خبریِ محض خوب نیست. الان دکتر ببین این همه آدم را نگران کردی. حق الناسِ اینها. بیایید به مهر،  خوشی و دلگرمی دیگران را برهم نزنیم.

تا جایی که به یاد دارم ناچو و خانم ف هم بی اطلاع و ناگهان غیب شدند. نکنید، آب را گل نکنید ... 


معجزه پنهان

از ابتدای هفته جاری تا الان، یکسری اتفاقات سریالی خیلی کوچک و جزئی برایم رقم خورده که مرحله به مرحله پرده از زوایای پنهانی برداشت که نه روح من و نه هیچکس از نزدیکان و اطرافیانم ازش خبر نداشت. بقیه همچنان هم خبر ندارند و احتمالا هرگز هم آگاه نمی شوند. فقط متوجه این شدم که یک معجزه ای حداقل دو سال پی در پی و هر روز و هر لحظه داشته اتفاق میفتاده و تکرار می شده و من تازه بعد از دو سال بهش پی بردم! و فهمیدم که احتمالا چه بسیار موارد معجزه آسای دیگری هم بوده  و خواهد بود که من خبر دار نشده و یا نخواهم شد. شوکه و متعجبم. فقط به این فکر میکنم که در برابر این لطف خدا چطور باید از خجالتش دربیایم؟


بنده همان به که ز تقصیر خویش، عذر به درگاه خدای آورد

ور نه سزاوار خداوندیش، کس نتواند که به جای آورد 

ورژن آپدیت شده ی گوش من!

جهاز شنوایی 

ابتدا لازم می دانم از تک تک دوستانی که برای پُست قبلی کامنت گذاشتند و لطف کردن بنده را از تجربیات ارزشمندشان بهره مند کردند، تشکر کنم. با راهنمایی دوستان گرامی، یک نوبت دکتر گوش و حلق و بینی گرفتم که ایشان به جای شستشو از ساکشن استفاده کنند. دکتر جوان، سبزه و قد بلندی بودند و یک 206 داشتند. سر ساعت 13:15 دقیقه رسیدند و مستقیم به بخش پذیرش درمانگاه مراجعه کردند. با پرسنل سلام و علیک کردند و سوال کردند که کدام اتاق باید بروند. مسئولین پذیرش دکتر را به اتاق شماره 2 هدایت کردند و ایشان بعد از چند دقیقه که صرف استقرار و آمادگی شان شد، مهیای معاینه بیماران شدند. قبل از من دو نفر در صف بودند. یک خانمی انگار خیلی درد در هر دو گوش داشت. باز هم یادآوری می کنم به خودم، که سلامتی نعمت پنهان الهی است، منِ ناسپاس عبرت نپذیر، تا دچار اختلال یا اشکال در یک اندامی نشوم قدر نمی دانم. خلاصه بنده ی خدا، آن خانم و نفر بعدی رفتند و نوبت به من رسید. دکتر پشت میز نشسته بود و خیلی هم خوش برخورد بود. اطلاع دادم که 3 روز کامل از قطره مورد نظر استفاده کردم لطفا گوش راستم را بگشایید! یک لوله ی بلند از یک مشمعی در آوردند و از سینی ای که ابزارشان داخل آن بود یک لوله ی فلزی نقره ای بلند خارج کردند (اسم ها رو بلد نیستم، برای اصطلاحات تخصصی به خانم دکتر قره بالا مراجعه کنید) و لوله ی دوم را در لوه ی پلاستیکی اولی فرو نموده و استریل کردند و یک عدد قیف فلزی هم داخل گوش بنده کار گذاشتند. بعد یک چراغ قوه ای هم مثل کارگرهای معدن به سر بستند و حسابی برای جنگ با جرم های پلید و خبیث آماده شدند. آن سر لوله ی پلاستیکی را هم به دستگاه ساکشن که روی میز در پشت من قرار داشت، متصل کرده و روشن کردند. درد که نداشت، یک مقدار اذیت می کرد ولی خیلی کوتاه و بی دردسر بود، حداکثر 30 ثانیه ای تمام جرم ها را مرخص کردند. خدا همه پرسنل درمان را که صادقانه زحمت می کشند حفظ کند و از نظر مالی هم بی نیاز گرداند (همچنین همه مردم ایران را).

القصه الان صدایی می شنوم که قبلاً نمی شنیدم! مثلا صدای سایش شانه ام با لباس را حس می کنم. صدای کلیک موس بلندتر از قبل شده، اصلاً انگار گوشم Upgrade شده. خدایا شکرت.

ناچو

بالاخره پس از چند صباحی وبلاگش را آپدیت کرد و شکرخدا از وضعیت ایشان باخبر شدیم.

گواردیولا

منچستر سیتی با نتیجه یک بر صفر از سد اینتر میلان ایتالیا گذشت. واقعاً تسلیت به هواداران قدیمی اینتر و در عین حال تبریک و درود بر جناب پپ گواردیولا، الحق و الانصاف که امسال تیمی بسیار منسجم و پرقدرت روانه ی میادین کرد و در هر سه جبهه جنگ نیز فاتح میدان شد. نوش جانش.

به قول عمه خانم، بر روح پر فتوح لوکاکو ... (البته که فتوحی نداشت لوکاکو، کنایه است دیگر). عجب گل نزنیه این بشر. آقا با آن همه قد و هیکلی که تو داری، خدا وکیلی کاکرو یوگای کارتون فوتبالیست ها باید پیشت لُنگ بندازد، آخه دیگر توپ باید روی خط بهت می رسید تا گل کنی! از هفت متر دروازه، 5 مترش خالی بود ... بعد با زلاتان کُری میخوانی!


این پُست را با شعری زیبا اما بی ربط از استاد سعدی به پایان می بَرَم:


هر که عیب دگران، پیشِ تو آورد و شِمُرد

بی گمان عیب تو پیشِ دگران خواهد بُرد

گوشم گرفته ای دوست هوای گریه و غم ...

آقا این گوش سمت راست بنده، یک مقدار کمی، زیادی جرم ساز است. 5 سال پیش مجبور شدم بروم و شستشو بدهم. این چند روز گذشته، شب هنگام، مدت زیادی به طرف راست و در نتیجه روی گوش راست خوابیدم و گویا جرم ها طی پروسه ای شبیخون زده و راه ورود را سد کردند. خلاصه قطره ی گوش گلیسیرین فنیکه را تهیه کرده و مطابق دستور پزشک محترم، سه روز متوالی، هر 6 ساعت 5 قطره داخل گوش چکاندم. پایان روز اول باز شد. در انتهای روز دوم  نیمه باز بود و  کمی تا قسمتی ابری (گرفته). از دیشب تا الان که درحال تایپ این پست برای شما دوستان هستم کلاً طرف راست تعطیل است. تقریباً دیگر کلافه شدم و لحظه شماری می کنم برای شستشوی فردا. هی باید سرم را کج کنم سمت منبع صدا و اکثراً هم باید درخواست کنم مجدداً حرف شان را تکرار کنند. 

واقعاً نعمات خداوند را قدردان نیستم تا زمانی که یک ایرادی پیدا کنند، خودم که متذکر نمی شوم، باید از طریق بیماری و مشکل تلنگری بهم بزنند.

ناچو

یک دوست وبلاگی داریم به نام ناچو. هر وقت فرصت می کردم سری به وبلاگش می زدم. در حد مطالبی که منتشر می کند از احوالش با خبرم که درگیر یک سری مشکلات شده. چند وقت است پستی نگذاشته؛ خودت اگر داری میخوانی که لطفاً خبری بده یا اگر بقیه دوستان مطلع هستید در حد امکان نگرانی ما را رفع کنید.

سپاسگزارم