ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
بانوی کویر در وبلاگش یک چالش برگزار کرده که این پست در راستای آن نوشته شده است:
من اینطور برداشت کردم که بیشتر باید چیزی از دوران کودکی را بگوییم که کسی متوجه نشده، اما هر فکر کردم از این دست خاطرات به یاد نیاوردم در نتیجه موارد زیر را اعضای خانواده همگی در جریان هستند:
1. یکبار وقتی والدینم نبودن، کل یه جعبه دستمال کاغذی رو دونه به دونه خالی کردم و روی زمین پهن کردم، کل خونه سفید شده بود
2. یه بار دایی لب پنجره بغلم کرده بود، ساعتش توی دستم بود، بهش گفتم بندازم پایین. گفت نه تو پسر خوبی هستی نمیندازی، منم لج کردم پرت کردم پایین
3. یه بار دیگه هم مامانم برام کتاب داستان های شاهنامه گرفته بود، منم دایی رو مجبور میکردم پشت سر هم از اول تا آخر بخونه، اصلاً نمیگذاشتم از جاش پاشه، بین هر داستان فقط یه جرعه آب بهش میدادم، بنده خدا دهنش خشک شد اینقدر خوند
4. وقتی مدرسه میرفتم خیلی آروم بودم، اصلاً هیچ شیطنتی نکردم جز یه بار که یکی از همکلاسی هام سر کلاس خوابیده بود، من بند کفشش رو به هم گره زدم، وسط کلاس بیدار شد اجازه گرفت که آب بخوره این پاش به اون پاش گفت زکی
همین قدر کافیه یا باز هم بگم؟