آقای رعد

آقای رعد

روزنوشت هایی برای تمرین نویسندگی و عادت به آن
آقای رعد

آقای رعد

روزنوشت هایی برای تمرین نویسندگی و عادت به آن

20 تیر 02

تمیز کردن اتاق

قبلاً هم گفتم که شهر ما در اکثر اوقات باد خنکی می وزد، اما این باد یک جنبه بدی هم دارد و آن گرد و خاک است که تمام خانه را پر می کند؛ در نتیجه زود به زود باید منزل را تمیز کرد واگر نه می شود بر روی شیشه ها نقاشی کنید یا بنویسید: "لطفاً من را بشویید"  امروز عصر پس از یک استراحت مختصر شروع کردم با یک کهنه ی خیس و یک کهنه ی خشک به تمیز کردن میز تحریر و میز کامپیوتر و ...وقتی کهنه ی خیس را بر روی سطوح می کشی و بلند می کنی یک خط قهوه ای تیره روی کهنه بر جای می ماند و این نشان از میزان گردو خاک موجود است. حالا من هفته ای یکبار تمیز می کنم و اگر نه زیر خاک دفن می شوم 

کتاب

هنوز برای کتاب بعدی تصمیم نگرفتم ولی به احتمال زیاد درباره نویسندگی نیست. فکر کنم با همان کتاب صوتی درباره ی چشم و هم چشمی برنامه ی مطالعه آزاد را از سر بگیرم. خیلی بد است آدم مرتب و منظم یک کاری را انجام می دهد بعد یک دفعه یک وقفه ای میفتد؛ حس بدی دارم. مثل فوتبالیستی می مانم که نوار گل زنی هایش برای یک مدت طولانی قطع شده و از فرم خوبش به دور مانده و زیر هجمه ی انتقاد خبرنگاران، هواداران و رسانه ها قرار گرفته ... 

هدیه برای بچه ها

وقتی برای عید رفتیم به پدربزرگ و مادربزرگ سر بزنیم برای بچه ها یک کادو خریدم. مثلاً اهل خریدن کادوهای گران نیستم، چون نه دوست دارم و نه پولش را دارم. همچنین کادوی گران خریدن، طرف مقابل را در معذوریت قرار می دهد که او هم باید در مناسبت های مرتبط کادوی گران بخرد که این اصلاً درست نیست. چون خودم دوست ندارم در چنین موقعیتی قرار بگیرم، چنین حالتی را برای دیگران هم ایجاد نمی کنم. کادو هر چقدر هم ارزان یا کوچک فقط نشانی است از محبت و به یاد بودن. البته این بچه ها، خدا را شکر با چیزهای کوچک هم خوشحال می شوند. خلاصه وقتی رفته بودم منزل دوستم، خواهرزاده اش یک وسیله داشت به نام تبلت جادویی که اسم دیگرش کاغذ الکترونیک (دیجیتال) است. اینقدر جذاب و باحال بود که من مشتاق شدم برای خودم هم بخرم. از دوستم سوال کردم که از کجا تهیه کردند؛ در همان مسیر برگشت از خانه ی دوست، سر راه رفتم یک قرمزش را خریداری کردم. یک باتری ساعتی می خورد و اثر دست هم حین نوشتن یا نقاشی کردن روی صفحه باقی نمی ماند. خیلی سبک و زیبا هم هست، در رنگ های مختلف. پیشنهاد می کنم شما هم بخرید، هر وقت عصبانی شدید، خواستید خودتان را خالی کنید می توانید روی این وسیله هر چی ناسزا دوست دارید بنویسید و در آنی پاکش کنید. خوبیش این است که مثل وبلاگ و یا نوت گوشی تایپی نیست، قلم دارد با دست خط خودتان حرصتان را خالی می کنید ...


19 تیر 02

والیبال

هفته ی گذشته که وقتم دست خودم نبود و اصلا خبر نداشتم مسابقات والیبال در حال برگزاری است، در نتیجه هیچ کدام از مسابقات باقی مانده را نگاه نکردم، امروز بعد از مدت ها به سایت ورزش 3 سر زدم دیدم یک مقاله راجع به والیبال در بخش تیترهایش کار کرده و آن را باز کرده متوجه شدم از 12 بازی 10 تا را واگذار کردیم دیگر بقیه اش را نخواندم 

شیوه جدید طبخ غذا

یک سری سبزیجات را اخیرا بخار پز کردم و خیلی خوشم آمده؛ کلا مزه اش تغییر کرده و به نظرم هم سبک تر و هم زود هضم تر شده. البته دستگاه بخار پز ندارم. یک قابلمه رویی (روحی) دارم داخلش آب می ریزم و یک سبد استیل هم دارم روی قابلمه قرار می دهم و درب را می گذارم. از آب پز کردن هم خیلی بهتر است. تا به حال سیب زمینی، قارچ، ذرت و کدو را به این روش درست کردم و راضی بودم. شما هم اگر تا به حال غذای بخارپز میل نکردید حتما درست کنید به امتحانش می ارزد. مسلماً سالم تر هم هست 

کارهای عقب افتاده

طی هفته گذشته نه فرصت شد ورزش کنم و نه توانستم کتاب بخوانم. البته شکایتی ندارم. یک دوره وقفه باعث می شود ذهن و بدن بازیابی بشود و همچنین آدم قدر کارهای مثبتی که انجام می دهد، ولی گذر زمان گرد و غبار عادت را روی آن نشانده، بداند. امیدوارم بتوانم به سرعت ریتم گذشته را به دست بیاورم و برای مدت طولانی تری حفظش کنم.

فرار از زندان !

خلاصه

هفته ی خیلی شلوغ، خیلی خیلی شلوغ را سپری کردم. آرزو میکنم هرگز تکرار نشود. یک دقیقه وقت نداشتم به خودم برسم. همه ش برای دیگران بودم و به ساز آنها رقصیدم. دقیقاً عین یک برگ در باد، بی اختیار ...

طلب پوزش

از بد قولی اصلاً خوشم نمی آید، قرار بود شنبه برگردم ولی متاسفانه همان زندان بانان وقت، مرا در اسارت خویش نگه داشتند؛ اینطور شد که نتوانستم شنبه خدمت برسم. و مدت طولانی شده که به وبلاگ دوستان سر نزدم و از احوال آنان بی خبرم. عذر بنده را پذیرا باشید تمام تلاشم را می کنم تا انتهای این هفته، مجازاً به دیدار شما شرف یاب شده و عرض ادبی بکنم 

مهمانی تمدید شونده

ما را دعوت کردند منزل پدربزرگ، جهت مهمانی برای عید و دید و بازدید و صله رحم و ... این دست عناوین. پس بدین بهانه ما عازم منزل ایشان شده و همه دایی ها و خاله ها و فرزندانشان هم بودند طبیعتاً. از آنجایی که بنده بزرگترین نوه فامیل هستم بقیه اختلاف سنی 10 الی 15 ساله با من دارند و کودک یا نهایتاً نوجوان اند. از طرف دیگر، وقتی بنده کودک بودم همواره باید برای همبازی داشتن التماس این و آن را می کردم، که تو رو خدا یه ذره با من بازی کنین! و همه یا بازی بلد نبودند یا خیلی زود می پیچاندند. این برای من عقده شده. در نتیجه با بچه ها خیلی خوب رفتار می کنم و در عوض این ها هم یک لحظه من را به حال خودم رها نمی کنند. صبح باید پیش من صبحانه بخورند، کنار من بشینند، با من مسواک بزنند، انواع بازی ها را با من اجرا کنند، از توپ بازی تا ساخت کاردستی و ... طوری که نمی توانم حتی راحت برم دستشویی و گاهی این علاقه و محبتشان به من دیگر از مقدار صبر و حوصله ی من خارج میشود و عصبانی میشوم. اما فقط خودخوری میکنم و بیرون نمی ریزم!

خلاصه با وجود یک مربی مهد کودک کار کشته ای مثل من، کدام بچه ای دوست دارد که برود خانه شان یا بگذارد که من برم دنبال زندگی خودم؛ به زور من را نگه داشتند، که بمان تابستان است اینها تعطیل هستند، اگر الان بری دیگر کی تو را ببینند و فلان ... از ایشان و والدینشان اصرار از ما انکار که به پیر و پیغمبر یک روز مرخصی گرفتم، قرار نبود اینطور باشد، بابا نمی شود و ... آنها که می گویند نه بابا مجردی! کاری نداری که حالا فوقش کسر از حقوق می شوی سخت نگیر، بیا دایی و خاله زاده هایت را سرگرم کن؛ به عبارت بهتر ما را از شر بچه هایمان خلاص کن بگذار یک کم اوقات فراغت برایمان جور شده نهایت حظ و لذت را ببریم.

نتیجه

این شد که من شنبه هم غایب بودم و همین الان موفق شدم پای سیستم بنشینم (چون اصلاً با موبایل به وبلاگ نمی آیم؛ به دلیل همان اعتیاد و دوپامین و تله و ...)

بخاطر دارم که یک مدت در بین اهالی وبلاگستان بحث بود بر سر تعداد بچه و بزرگ کردن و دیگر عواقب ...

بنده هم فکر می کنم باید یک اطمینان هر چند نسبی نسبت به تأمین مخارج و وقت گذاشتن برای بچه داشت تا بچه دار شد


15 تیر 02

آمدم بگویم روز بسیار شلوغی داشتم. فردا عید است؛ عید همگی مبارک باشد. مادربزرگ بنده سید هستند و ما باید فردا برویم سر بزنیم و عرض ادب کنیم و دیداری تازه کنیم. در نتیجه امروز به شستن مجدد ماشین و اتو کردن انبوهی لباس در عصر گذشت و فرصت نشد استحمام کنم. خیلی خسته ام، فکر نمی کنم فردا شب پستی بنویسم. از شنبه ایشالا ... 

من برگشتم

سلام اهالی محترم وبلاگستان. اینجانب آقای رعد از اوقات فراغت، فراغت یافته و به دیدار مجدد شما شتافته و قرار است هزاران هزار صغری و کبری را به هم بافته و تقدیم شما کنم. رفتم مرخصی مشخص است نطقم باز شده  سجع می گویم! عرض شود خدمت شما که بنده یک دوستی دارم برتر از گل. ایشان را در ایام دانشگاه پیدا کردم و رشته دوستی مان از آن زمان شکل گرفت و شکر خدای مهربان تا به امروز پایدار است. هر وقت بشود و فرصتی دست بدهد ما برنامه ریزی می کنیم و یکی دو روزی را در کنار خانواده به تفریح و شادی می گذرانیم. ارتباط این قدر خوب است که مثل دو تا برادر هستیم و مثلاً مادر ایشان بنده را پسرم خطاب می کند و من ایشان را مامان جان 

دو تا بازی هست که خیلی باحال است، یعنی بازی نوستالژی ما به حساب می آید. یکی ش یک بازی فلش است که اسمش War است و یکسری تانک هستند که با انواع بمب، به نوبت به هم شلیک می کنند؛ در هر نوبت جهت باد تغییر می کند و نشانه گیری را چالش برانگیز. اسم کشورهای مختلف را می گذاریم روی تانک ها و مشغول این بازی می شویم. البته این دوست من جر زن است. قرار می گذاریم وقتی فقط خودمان دو تا باقی ماندیم به هم شلیک کنیم ولی این بدجنس وقتی عقب میفتد وسط بازی به من هم شلیک می کند 

به هر حال داشتن دوست خوب یک نعمت است و واقعاً در این زمانه پیدا کردن یک رفیق شفیق، غنیمت. ضمن اینکه از این فرصت استفاده کرده و مراتب شکر و سپاس خود را روانه درگاه الهی می کنم، برای شما هم آرزو دارم از این الطاف الهی بهره مند بشوید. یعنی آنچه برای خودم پسندیدم، برای شما هم می پسندم 


حالا بگید ببینم من نبودم چه کارا کردید؟  


اطلاعیه !

سلام

زنده ام اهالی وبلاگستان؛ رفتم منزل یکی از دوستان. جهت تمدد اعصاب و فراغت ... بر می گردم زود، فردا یا پس فردا 

8 تیر 02


دیوار

تازه این اپلیکیشن را نصب کردم و به نظرم طراحیش بهتر از شیپور است. یک صندلی چرخ دار قدیمی داشتم که چندتا مشکل کوچک هم داشت. عکس گرفتم و خیلی قشنگ و واضح توضیح دادم که چه معایبی دارد. و 500 هزار تومان قیمت زدم. از دو هفته ی پیش تا الان در همین شهر کوچک ما بیش از 400 نفر آگهی بنده را مشاهده کردند و حدوداً 10 نفی هم در چت دیوار پرس و جو کردند. تا بالاخره امروز 450 هزار تومان معامله ش کردم و رفت؛ خیلی راضی بودم 


شستن ماشین پدر

به قدری کثیف بود که دیگر واژه ی کثیف توانایی توصیف ش را نداشت. آن زمان که ماشین را تازه خریده بود بسیار منظم و پیگیر تمیز می کردو چادر می کشید. ولی امان از عادت! بعد از مدتی ماشین نو عادی شد و تمیز کردنش از هفته به چند ماه موکول شد. خلاصه که امروز بنده 3 ساعت مشغول شستن ماشین بودم. حالا شما شاید بگویید که من کندم. البته که انکار نمی کنم ولی با شلنگ نشستم که آب مصرف بشود. یک سطل و دو کهنه ی خیس و یک کهنه خشک. وجب به وجب با کمترین مصرف آب ماشین پدر را برق انداخته و از لگن به رخش ارتقاء دادم. بعد که کارم تمام شد آمد ماشین را جا به جا کند. نگاه کرد و لبخند رضایت بر چهره اش نقش بست. به این نتیجه رسیدم که استعداد کار یدی هم دارم 


کتاب بعدی

هنوز انتخاب نکردم که کتاب بعدی باید چی باشد. من خیلی زود از عناوین مشابه خسته می شوم. یعنی احتمالاً کتاب بعدی دیگر درباره نویسندگی نیست، زیرا هم هنوز به قطعیت نرسیدم که کتاب مناسب بعدی چیست و هم تنوع برای من یک اصل است. اگر نباشد نمی توانم استمرار داشته باشم. حالا یک کتاب صوتی دارم به نام جامعه شناسی چشم و هم چشمی، عنوان خیلی جذابی است. کلا هم 4 ساعت و نیم است و به نظر در طول هفته ی آینده تمام بشود.


7 تیر 02

این روزها اینقدر مشغول خودم هستم که کاملاً از دنیای به جز خودم بی خبرم. مدت طولانی است که اخبار را در شبکه های تلویزیون و مجازی پیگیری نمی کنم و از این بابت خوشحالم. اخبار عموماً اطلاعات نادرست را منتقل می کنند؛ زیرا که به موارد استثنایی می پردازند و با این کار اصولاً مردم را به غلط می اندازند. اگر در کنار هر خبر، آمار و ارقام میانگین کشوری یا جهانی هم بیان می شد، قضاوت کردن درباره وضعیت کشور یا جهان ساده تر می شد. البته در میان افراد باحوصله، اخباری را که می شنوند، صحت سنجی می کنند. در هر حال از زبان بسیاری از افراد داناتر و باتجربه تر از خودم شنیدم که دنبال کردن اخبار نهایتاً باعث ایجاد احساس وحشت درباره ی زیستن بر کره زمین! می شود.


بالاخره موفق شدم کتاب نویسندگی ساده را به پایان برسانم. در بخش های انتهایی کتاب، به تفاوت قصه، حکایت، رمان، رمانس، اسطوره، افسانه و فابل اشاره شد. همچنین چند نوع تقسیم بندی دیگر بر مبنای تعداد کلمات را ارائه داد که تا به حال اسم شان را هم نشنیده بودم. در آخر توصیه های خوب و منسجمی درباره ی بهتر نوشتن از زبان نویسندگان بزرگ بیان شد که چند مورد را خلاصه وار نقل می کنم:

1. زمان و محل مناسبی را برای نوشتن اختصاص دهیم.

2. از روی آثار بزرگان، برای تمرین نحوه ی نوشتن، آشنایی با دستور زبان و به کار بردن صحیح واژگان تقلید کنیم.

3. نوشتن را به لذت تبدیل کنیم.

4. با دقت به جزئیات نگاه کنیم تا سوژه های مناسبی بیابیم.


عمه خانم هم خداحافظی کرده؛ یا بهتر بگویم، نیمه فعال شده انگار. یعنی پست نمی گذارد ولی پست ها را می خواند 

6 تیر 02

رانندگی طولانی و طاقت فرسای شب گذشته، باعث یک کوفتگی سراسری در بدن نا آماده ی من شده است. کل امروز را با حالت کسالت و خمودی جسمانی طی کردم، هر چند از نظر روحی در mood خوبی قرار داشتم. به طور کلی، هر از چند گاهی، حس می کنم بدنم برای نشستن طولانی مدت در یک جا طراحی نشده و با زندگی نشستنی در تضاد و تعارض است. توانایی نشستن هم خودش یک هنر است. مثلاً برای مطالعه طولانی مدت و با تمرکز، لازم است بتوانید مدت مدیدی روی یک صندلی بنشینید، اما من از این قابلیت محروم هستم. علی رغم علاقه به مطالعه، ابزار سکونت در جای ثابت را ندارم و خیلی سریع اندام های مختلف بدنم به خواب می روند؛ زین سبب مجبورم دائماً تغییر وضعیت بدهم.

ادامه کتاب داستان نویسی ساده

کتاب رسیده به بخش خلق و پرداخت شخصیت ها. هر چه شخصیت اصلی داستان، پیچیده تر طراحی بشود، به طور کلی داستان جذاب تر از آب در خواهد آمد. خلق یک شخصیت و پرداخت آن، مرحله ای است که حالتی خداگونه به نویسنده می دهد. او می تواند هر آنچه دوست دارد خلق کرده یا نابود کند. قدرت مانوری به وسعت درک و تخیل انسان دارد و می تواند در این عرصه ی وسیع جولان دهد!

در خلق یک شخصیت می توانیم از 3 منبع بهره ببریم: 1. الگو برداری از یک شخصیت واقعی، 2. متجلی کردن شخصیت نویسنده در یکی از شخصیت های داستان، 3. ایجاد یک شخصیت کاملاً تخیلی.

شخصیت ها از منظرهای مختلف، دسته بندی های متفاوتی هم دارند؛ مثلاً از نظر نقش در داستان : راوی، قهرمان اصلی، مکمل و فرعی. یا از منظر تغییر در طول روایت داستان : ایستا و پویا. یا از دیدگاه خیر و شر : سفید، سیاه، خاکستری ...

این کتاب در عین خلاصه بودن، واقعاً برای مخاطب مبتدی مثل من، بسیار راهگشا و آموزنده است؛ با این حال چیزی به انتهای این کتاب باقی نمانده و باید برای ادامه سیر مطالعاتی هدف گذاری صحیحی انجام بدهم. تا الان چند کتاب مد نظر دارم ولی هنوز به طور قطعی تصمیم نگرفتم که ابتدا باید از کدام شروع کنم. همچنین یکی از دوستان عزیز من را با جناب جمال میرصادقی آشنا کردند یک بخش عظیمی از آثار مکتوب ایشان پیرامون هنر نویسندگی و آموزش ابعاد مختلف آن است؛ مثلاً کتابی دارند با عنوان عناصر داستان که 790 صفحه ناقابل است 

5 تیر 02

نوبت دکتر

مادرم 50 را رد کرده و باید منظم و بر اساس قواعد و ضوابط علمی مراقب سلامتیش باشد؛ در نتیجه، از ماه قبل برای چکاپ سالیانه بهش وقت داده بودند امروز ساعت 15. وضعیت راه های مواصلاتی بین شهر تهران و شهرستان های اطرافش این طور است که اگر ترافیک نباشد، مثل آن زمان ها که ساعت کار کارمندها را هنوز عقب نبرده بودند، مثلاً ساعت 4 صبح با ماشین شخصی راه میفتادی، ساعت 4:30 اون سر تهران بودی بدون هیچ معطلی! ولی وسط روز و ساعات اوج ترافیک باید خودت را برای یک ماراتن ترافیک آماده کنی. از اینجا که ما هستیم، سعی کردیم اسنپ بگیریم، ولی هیچکس بهمان محل نداد. در نتیجه مجبور شدیم از ماشین شخصی استفاده کنیم. احتمالاً هر پسری که شما می شناسید، عشق ماشین است، ولی این درباره ی من صدق نمی کند. تقریباً هیچ علاقه ای به ماشین و ماشین سواری ندارم. ترجیحاً پیاده برای مسافت نزدیک، وسایل حمل و نقل عمومی برای مسافت های دورتر مثل عبور و مرور به تهران. تنها باشم که گزینه ی اولم همان مترو و اتوبوس است. ولی خب در ساعت اوج گرما و ترافیک نمی شد مادرم را اینطوری جا به جا کنم. خلاصه رفتنی که خب بود، 1 ساعت و 10 دقیقه ای رسیدیم. اما وای از برگشت؛ 3 ساعت و نیم ترافیک. دیگر اینقدر کلاچ و ترمز گرفتم، عضله های پایم دَم کرده، انگار رفتم باشگاه بدنسازی تمرین ساق انجام دادم 

راهنمایی های دوستان

چه برکتی دارد این فضای مجازی؛ دوستانی خیرخواه و صادق، بی منت تجربه و دانش خود را به من تازه به دوران رسیده منتقل می کنند. از صمیم قلبم سپاسگزارم، امیدوارم من هم روزی مثل شما آگاه، صبور و دلسوز باشم و اندک دانش و تجربه خودم را با احترام و صداقت نثار دیگران کنم، که هم راه شما را ادامه داده باشم و هم مقداری از لطف شما را جبران کرده باشم.

اتاق من

آپارتمان ما، در کنار پیچ یک خیابان فرعی واقع شده. این جوان های ماشین باز که عبور می کنند، صدای نوارشان هم عرش و هم فرش را توأمان به لرزه درمی آورد، در نتیجه بنده هم آگاه می شوم این دوستان چی گوش می دهند. خیلی از آهنگ هایی که خودم الان گوش می دهم حاصل حفظ کردن چند کلمه از همین صداهای عبوری و سرچ کردن در گوگل بوده. حالا امشب که داشتم این پست را تایپ می کردم، یکی رد شد و آن آهنگ قدیمی ترکی را پخش می کرد. من ترکی بلد نیستم. ولی دیدم که خانم ف  و دکتر قره بالا با هم ترکی صحبت می کنند، البته شاید بقیه هم بلد باشند ولی من متوجه نشدم. اسم آهنگ را نمی دانم ولی بر اساس پیشنهادات جستجوی علامه گوگل، منظور من این آهنگ است:

اونوت ماکی دونیا فانی

حالا شما اگر بلدید آهنگ را ترجمه کنید برای ما، ببینیم چی می گوید، خواننده که قشنگ و پرسوز می خواند ...