ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
خلاصه
هفته ی خیلی شلوغ، خیلی خیلی شلوغ را سپری کردم. آرزو میکنم هرگز تکرار نشود. یک دقیقه وقت نداشتم به خودم برسم. همه ش برای دیگران بودم و به ساز آنها رقصیدم. دقیقاً عین یک برگ در باد، بی اختیار ...
طلب پوزش
از بد قولی اصلاً خوشم نمی آید، قرار بود شنبه برگردم ولی متاسفانه همان زندان بانان وقت، مرا در اسارت خویش نگه داشتند؛ اینطور شد که نتوانستم شنبه خدمت برسم. و مدت طولانی شده که به وبلاگ دوستان سر نزدم و از احوال آنان بی خبرم. عذر بنده را پذیرا باشید تمام تلاشم را می کنم تا انتهای این هفته، مجازاً به دیدار شما شرف یاب شده و عرض ادبی بکنم
مهمانی تمدید شونده
ما را دعوت کردند منزل پدربزرگ، جهت مهمانی برای عید و دید و بازدید و صله رحم و ... این دست عناوین. پس بدین بهانه ما عازم منزل ایشان شده و همه دایی ها و خاله ها و فرزندانشان هم بودند طبیعتاً. از آنجایی که بنده بزرگترین نوه فامیل هستم بقیه اختلاف سنی 10 الی 15 ساله با من دارند و کودک یا نهایتاً نوجوان اند. از طرف دیگر، وقتی بنده کودک بودم همواره باید برای همبازی داشتن التماس این و آن را می کردم، که تو رو خدا یه ذره با من بازی کنین! و همه یا بازی بلد نبودند یا خیلی زود می پیچاندند. این برای من عقده شده. در نتیجه با بچه ها خیلی خوب رفتار می کنم و در عوض این ها هم یک لحظه من را به حال خودم رها نمی کنند. صبح باید پیش من صبحانه بخورند، کنار من بشینند، با من مسواک بزنند، انواع بازی ها را با من اجرا کنند، از توپ بازی تا ساخت کاردستی و ... طوری که نمی توانم حتی راحت برم دستشویی و گاهی این علاقه و محبتشان به من دیگر از مقدار صبر و حوصله ی من خارج میشود و عصبانی میشوم. اما فقط خودخوری میکنم و بیرون نمی ریزم!
خلاصه با وجود یک مربی مهد کودک کار کشته ای مثل من، کدام بچه ای دوست دارد که برود خانه شان یا بگذارد که من برم دنبال زندگی خودم؛ به زور من را نگه داشتند، که بمان تابستان است اینها تعطیل هستند، اگر الان بری دیگر کی تو را ببینند و فلان ... از ایشان و والدینشان اصرار از ما انکار که به پیر و پیغمبر یک روز مرخصی گرفتم، قرار نبود اینطور باشد، بابا نمی شود و ... آنها که می گویند نه بابا مجردی! کاری نداری که حالا فوقش کسر از حقوق می شوی سخت نگیر، بیا دایی و خاله زاده هایت را سرگرم کن؛ به عبارت بهتر ما را از شر بچه هایمان خلاص کن بگذار یک کم اوقات فراغت برایمان جور شده نهایت حظ و لذت را ببریم.
نتیجه
این شد که من شنبه هم غایب بودم و همین الان موفق شدم پای سیستم بنشینم (چون اصلاً با موبایل به وبلاگ نمی آیم؛ به دلیل همان اعتیاد و دوپامین و تله و ...)
بخاطر دارم که یک مدت در بین اهالی وبلاگستان بحث بود بر سر تعداد بچه و بزرگ کردن و دیگر عواقب ...
بنده هم فکر می کنم باید یک اطمینان هر چند نسبی نسبت به تأمین مخارج و وقت گذاشتن برای بچه داشت تا بچه دار شد
حداقلش اینه به نتیجه خوبی رسیدید
خسته ی بچه داری نباشید واقعا
متشکرم
چه پسر خاله و یا پسر عمه ی خوبی هستی
بوس بهت
وای خدا
همیشه سرتون با خوشیها گرم باشه.
مرسی خانم
سلام
سلام علیکم
چقدر خوبه اینقدر با بچه ها راه میاین
مطمینن وقتی ازشون دور هستین دلتون براشون تنگ میشه
من با بچه ها راه میام، اونها با من راه نمیان
تجربه برای آیندته عمه، خوبه
آقای رعد در حال بزرگ کردن دوجین جرقه و ترقه و آتیش پاره ...
یه هفته نبودید طلب حلالیت کردین
من سه هفته غیبت مطلق داشتم الان چیکار کنم
خودتون رو اذیت نکنین، همین