آقای رعد

آقای رعد

روزنوشت هایی برای تمرین نویسندگی و عادت به آن
آقای رعد

آقای رعد

روزنوشت هایی برای تمرین نویسندگی و عادت به آن

آناهیتا

ا. ش. پوریان، دانشجوی سال دوم پزشکی، روی کاناپه‌ی قدیمی اما سالمِ وسطِ پذیرایی نشسته بود و خود را برای آزمون علوم پایه که اوایل شهریور برگزار می‌شد، آماده می‌کرد. 

 

کمی آن طرف‌تر، در آشپزخانه، درست پشت سر پوریان، دختری ریز نقش و لاغر اندام ایستاده بود؛ آناهیتا در حالی که دستکش‌های ساق بلند و صورتی رنگش را از کیف خارج می‌کرد، در و دیوارهای خانه را از نظر گذراند. برای اینکه شالِ رنگ و رو رفته‌اش، جلوی دست و پایش را نگیرد، آن را به دور سرش پیچید. در حین اینکه که دست‌ها را بالا برده و شال را مرتب می‌کرد، گفت: «اگه مشکلی نیست اول از ظرف‌ها شروع میکنم».

دکتر با کلافگی روی کاناپه دراز کشید، پاهایش از طرف دیگر بیرون زد. عینک گِردَش را با دست چپ درآورد و روی میز انداخت و دستش از بازو آویزان ماند.

«پوووف، فرقی نداره، از هر جا میخوایی شروع کن، فقط زیاد سر و صدا نکن، من باید خیرِ سَرَم تمرکز کنم».

«چشم آقا»

دکتر درازکش به سقف خیره شد. سرش را کمی چرخاند تا ساعت را ببیند. عقربه‌ی ثانیه شمار که گویی کسی دنبالش کرده باشد به سرعت می‌پرید. ساعت، 9 صبح بود. سعی کرد پُرانرژی باشد. با جهشی نشست. سرش را بین دستانش قرار داد و نفس عمیقی کشید. میز رو به روی او پُر بود از کتاب و جزوات مختلف ... پخش و پلا، درهم و برهم ... درست مثل تمام خانه. باید خودش را جمع و جور می‌کرد. اواسط خرداد بود فقط چند ماه تا روز آزمون فرصت داشت.

«تیر، مرداد، شهریور. اَه چقد کمه خداااا ... لعنت به هر چی آزمون و کنکوره که زندگی ما رو تباه کرده». دستی به صورتش کشید و متوجه بلندی ریش‌هایش شد. آخرین باری که اصلاح کرده بود را به یاد نیاورد. دستانش را مقابل صورت گرفت و چند بار پشت و رو کرد. آثار انواع خودکار و مارکر همه جایش پیدا بود. رنگ فسفری نظرش را جلب کرد. گفت: «اصلاً این مارکر فسفری کجاست؟ آه! مارکر به چه دردم میخوره الان ... باید ادامه بدم، آناتومی درس مهمیه، ازش زیاد سوال میاد ... تُف به این طراح آزمون! آخه نادون چرا باید ضریب آناتومی با اصول سلامت یکی باشه آخه! ... ولش کن گور باباش ... باید ادامه بدم، کجا بودم؟ .. آهان قفسه سینه، Thorax...»

از روی کاناپه دستش را به سمت دختر دراز کرد و درحالی که صفحات کتابی را تند تند ورق می‌زد تا به مطلب مورد نظرش برسد، گفت: «خانوم یه دقیقه بیا اینجا»

دختر سریع آمد و سمت چپ دکتر ایستاد. در حالی که دستانش را مثل جراحان بالا نگه داشته بود و آب از دستکش‌های کفی‌اش می‌چکید گفت: «بفرمایین آقا»

«بشین اینجا کنار من»

«بله آقا؟»

«بگیر بشین کاریت ندارم ...آهان، فقط، قبلش قربون دستت اول اون پنجره رو هم باز کن پختم از گرما».

با باز شدن پنجره‌ی رو به رو، سر و صدای خیابان بر صدای تیک تاک ساعت غلبه کرد. دکتر اصلاً زحمت جا به جا شدن به خودش نداد. دختر با احتیاط و به آرامی در فضای تنگ مابین دکتر و دسته‌ی کاناپه نشست.

«دکمه پیرهنت رو وا کن»

دختر که ترسیده بود رنگ از رخسارش پرید، چشمانش که بر اثر بی‌خوابی و کار پشتیبانی با گوشی قرمز بود، گرد شد. به عقب رفت و گفت: «میخوایین چیکار کنین؟»

«خانوم من از اوناش نیستم، ببین من دکترم، خودت که داری این کتابا رو میبینی ... وقت و حوصله این کارا رو هم ندارم ... بعضی چیزها رو باید عملی انجام داد ... اینطوری بهتر توی ذهن میمونن».

دختر هنوز به گوشه‌ی کاناپه چسبیده بود، اندکی تأمل کرد. پاهایش را محکم به هم قلاب و زیر کاناپه جمع کرد. دستانش را روی ران‌هایش گذاشت و بی حرکت ماند.

«خب چی شد ... یالا دیگه وقت ندارم». دکتر خود دست به کار شد و دکمه‌های پیراهن را گشود. پیراهن قشنگی بود، سفید با خطوط عمودی آبی کم‌رنگ. دختر معذب و با چشمان بسته، تکان نمی‌خورد حتی نفسش را هم حبس کرده بود. دکتر از روی کاناپه به پایین سُر خورد و روی دو زانو نشست تا زاویه‌ای بهتر داشته باشد.

«خب بذار ببینم چی داریم! این استخوان ترقوه یا Clavicle ... چی باید درباره‌ش بدونم؟ ... یه تنه دارد و دو انتها که به کتف و جناغ وصل میشه ... کارش هم انتقال وزن اندام بالایی به ستون فقراته ...»

با هر لمس انگشتان دکتر بر بدن دختر، پلک‌هایش بیشتر به هم فشرده می‌شد و لب‌هایش را می‌گزیرد. دکتر اما غرق مطالعه و مرور خود بود.

«پوست و استخونیا! ... ولی بازم دنده‌هات رو نمی تونم درست بشمُرم. صاف‌تر بشین چرا قوز کردی؟»

زنگ در چندین بار پشت سر هم به صدا درآمد و بعد کسی با حالت ریتمیک بر در ضربه می‌زد.

«پوری، پوری! پوری جووون! ... در وا کُن مویوم!».

دکتر چهره در هم کشید و دستی بر زانوی خود و دستی بر زانوی دختر بلند شد. در مسیر پذیرایی تا در ورودی متوجه نوچ و چسبناک بودن سرامیک‌ها هم شد. دست چپش را مثل شلاقی به دستگیره زد و به سرعت در را باز کرد. نگاهی از پایین به بالا انداخت.

فریمان، دانشجوی سال آخر هنر، همسایه واحد بغلی. دکتر گفت: «هر روز یه تیپ جدید، بوقلمون!».

«دُکی جون باید یه سر و سامونی به این سر و کله‌ت بدیا ... تازه اگه پشم و پیل هیکل ناقصت رو فاکتور بگیرم».

دختر با علم به اینکه مهمان ناخوانده احتمالاً وارد خانه خواهد شد، سراسیمه شروع به بستن دکمه‌ها کرد اما دستکش‌ها مانع کارش می‌شد.

«فامیلی من پوریانه، دکتر پوریان. خوبه منم بهت بگم فری؟»

جوان هنرمند که اصلاً این چیزها عین خیالش هم نبود و سرش را مثل عروسک‌های جلوی داشبورد ماشین تکان تکان می‌داد، زمزمه کرد: «فری، فری! بگو با کیا می‌پری؟»

فریمان با موهای مجعد بُلَندَش که تا روی ابروها دراز شده بود، خیلی نرم و منعطف از کنار دکتر عبور کرد و وارد خانه شد. دکتر شال گردن خاکستری او را کشید تا متوقفش کند.

«امرتون؟»

«داداش شال رو نکش خراب میشه آخه!»

«آخه دیوانه کی توی این وقت سال شال گردن میندازه؟»

«برو بابا تو رو چه به استایل، چی میفهمی از مُد؟»

دکتر در حالی که هنوز شال گردن در دست راستش بود گفت: «صد بار گفتم با کفش نیا داخل»

پسر درحالی که سرش را می‌چرخاند گفت: «این کفش نیست، بوته». لب‌ها را برای تأکید بر مصوت "و" گرد کرد و با تمسخر تکرار کرد: «بوووته، بوته چوووکااااا اُسکل». که ناگهان نگاهش بر روی دختر قفل شد.

فریاد زد: «این کیه دیگه؟»

دختر که هنوز مشغول بستن دکمه‌ها بود از جایش پرید و با خجالت پشت ستون پنهان شد.

«پس بالاخره مخ یکی رو زدی، هان؟ داشتین چیکار می‌کردین؟»

دکتر گفت: «ببند دهنتو! مگه من مثل تو بیکارم و علاف که صبح تا شب خیابون‌ها و کافه‌ها رو متر کنم، با صد نفر بِپِلِکَم. نظافتچیه... مامانم فرستاده خونه رو تمیز کنه»

«خخخخخ... مامانم مامانم! خوبه مامانت هست. اون باید از طبقه آخر برج‌های بالا شهر به فکر خونه‌ی تو باشه... البته خونه که نه ... با این وضع باید گفت خوک دونی!»

فریمان به سمت دختر خم شد تا بیشتر او را ببیند. گفت: «پس چرا داره دکمه‌هاشو میبنده؟ شیطونا ریختین رو هم؟»

«واقعاً این دهن گشادت بسته نمیشه، نه؟ ... مثلاً داشتم درس‌های آناتومی تنه رو مرور می‌کردم که خروس بی محلی تشریف آوُرد»

«داداش مگه جسده که تشریحش کنی؟!»

دکتر که دیگر از این مکالمه خسته شده بود گفت: «نگفتی چی میخوای؟»

فریمان به دکتر نزدیک شد تا در گوش او چیزی بگوید. آهسته گفت: «دختره رو قرضش بده من»

دکتر با تعجب و بلند پاسخ داد: «چی؟»

«آروم بابا، مدل زنده برای اتود زدن طراحی لازم دارم، چند دقیقه بفرستش بیاد دیگه»

دکتر: «خانومِ... آن... آنا... آناهیتا... بیا چن دقیقه برو پیش این رفیقمون، همین واحد بغلی، نترس کاری نداره، نقاشی میخونه... میخواد ازت طرح بکشه... البته اگه بتونه افلیج!»

آناهیتا: «آخه آقا... کلی کار مونده که اینجا... اینطوری...»

دکتر: «عیبی نداره، برو زودی تموم میشه»

فریمان: «آره راست میگه... بیا خانوم، این خیلی بهتر از تمیز کردن زندگی این خرس گنده‌س... کاره هنریه»

آناهیتا: «آخه بعد از ظهرم باید جای دیگه باشم، اینجوری نمیشه که»

فریمان: «واسه تمیز کردن خونه‌ی این باید یه لشکر بیاد نه یه نفر، به این زودی تموم نمیشه اینجا»

دکتر: «نگران نباش، پولت رو میدم، نمیخورمش»

فریمان در حالی که به سمت دختر می‌رفت تا او را مشایعت کند گفت: «خودش که جز کتاب و دفتر چیزی نداره... اما بابا ننش خرپولن! و گل پسرشون باید همیشه رتبه بشه تا لیاقت ساپورت این بابا ننه رو داشته باشه!».

«خودم پول دارم، این درس کوفتی که تموم بشه بیشتر از این هم خواهم داشت... صد تا مثل تو رو هم دیگه محل سگ نمیدم»

فریمان مثل قطار بازی بچه‌ها دختر را جلو انداخت و دست‌هایش را روی شانه‌های او گذاشت و گفت: «هدایت تحصیلی‌ت اشتباه بوده دکی جون! الان نون تو هنره و ورزش، دوره‌ی شما تموم شده، ته دیگش رو هم خوردن!».

دکتر با عصبانیت در را بست. احساس سنگینی می‌کرد. خسته بود و گرسنه. به در تکیه داد و انگار که سوار سرسره باشد، لیز خورد و روی زمین پهن شد. سرش پُر بود از چیزهای مختلف و پیچیده... کتاب و جزوه‌ها یک طرف، پیتزای نیم خورده‌ی دیشب آن طرف، مارکر فسفری کجاست؟ دنده‌های آناهیتا و حرف‌های مفت فریمان.

به پهلوی راستمایل شد، دستش را متکا کرد و سرش را روی آن گذاشت. تا به حال از این زاویه به خانه نگاه نکرده بود. زمین درازتر و سقف بلندتر شده بود. پلک‌هایش سنگینی می‌کرد. به کندی و با تأخیر باز و بسته می‌شد. تیک تاک ساعت... سر و صدای شهر... صداهای توی سرش!

دکتر با صدای زنگ در از خواب پرید و راست نشست. در حالی که چشم‌هایش را می‌مالید، گفت: «کیه؟»

«منم آقا، آناهیتا...»

به سختی از جایش بلند شد و در حالی که نیمه ایستاده بود و سرش کمی گیج می‌رفت در را گشود و دختر با عجله وارد شد. با چهره‌ای گرفته از زیر ابروها به دختر نگاهی کرد. رنگ پریده‌تر شده بود و چشم‌هایش هم گود افتاده بود. دکتر متوجه این‌ها نشد که طی یک ساعتی که خواب بوده این بی‌نوا یک سره ژست‌های سرپا گرفته تا فریمان اتود بزند.

دختر رفت تا سریع دست به کار شود و کار را از همان جا که رها شده بود از سرگیرد. دکتر تلو تلو خوران خود را به کاناپه رساند. با تکانی شدید خود را روی آن انداخت طوری که چند سانتی روی سرامیک جا به جا شد و صدای گوش‌خراشی داد.

«ببین، تو باید بری...»

«آخه برای چی آقا، من که هنوز کارم تموم نشده!»

«از وقتی اومدی من حتی یه صفحه هم نخوندم...»

آناهیتا مضطرب و نگران گفت: «خب این که تقصیر من نبوده، من داشتم ...»

دکتر که پشتش به دختر بود، از تنه چرخی زد و میان کلام او دوید: «ببین دختر جون، آنا... آناهیتا، من که نگفتم بیای، فرش قرمزم برات پهن نکرده بودم، مادرم گفته، حالا هم چیزی نشده که... هر چقدر شد، هر کاری که کردی و نکردی روی هم، با هزینه رفت و اومدت... بگو کارت به کارت کنم»

دختر که دیگر رنگش رو به زردی می‌رفت، حرف‌هایش را می‌خورد و به زبان نمی‌آورد؛ این باعث می‌شد لب‌ها و صدایش بلرزد. آه سردی کشید. بغض کرد و به سمت وسایلش که در همان ابتدا روی اُپن گذاشته بود، رفت.

دکتر که با ابروهای بالا انداخته حال دختر را نظاره می‌کرد، متوجه اوضاع نمی‌شد مست خواب و سرش پر از چیزهای مختلف بود.

«ای بابا، حالا چرا آبغوره گرفتی آخه... خیله خب باشه بابا، بمون تا هر جا که تونستی تمیز کن... شما زنها این اشکتون رو نداشتین چیکار میکردین؟»

دختر آهسته و بی‌رمق، گویی که تریلی از رویش رد شده باشد به سمت سینک رفت. با پشت دستش اشکی را که ناخواسته بر گونه غلتیده بود، پاک کرد.

دکتر از او روی گرداند. دوباره با همان صحنه‌ی تکراری رو به رو شد. سرش را بین دستانش قرار داد و نفس عمیقی کشید. میز رو به روی او پُر بود از کتاب و جزوات مختلف ... پخش و پلا، درهم و برهم ... درست مثل تمام خانه. باید خودش را جمع و جور می‌کرد. اواسط خرداد بود فقط چند ماه تا روز آزمون فرصت داشت. ساعت حالا از 10 گذشته بود.



خیلی خوشحال میشم اگر لطف کنید، انتقاد یا پیشنهادات خودتان را درباره این داستان با من مطرح کنید



نظرات 14 + ارسال نظر
سمیرا چهارشنبه 10 آبان 1402 ساعت 02:01

سلام بر آقای رعد عزیزم اولا که تبریک میگم واقعا داستان کوتاه رو نوشتید، شروع نویسندگی رو بهتون تبریک میگم شما یه خصوصیت خیلی مثبت دارید ماشاالله و اونم اینه که این اخلاقتون مثل خداست یعنی میگین باش و مخلوق به وجود میاد، منظورم اینه که ماشاالله اراده به هر کاری می کنید واقعا انجامش می دید و این اخلاقتون بی نظیره در مورد داستانتون به عنوان یه خواننده نظرمو میگم چون واقعا نه از نویسندگی و نه از اصولش سر در نمیارم به عنوان یه خواننده به نظرم خیلی خوب از اول تا آخر موقعیت رو خلق کردید، داستان جذابیت داره، حتی تا اندازه ای تعلیق و رمز و راز داره فقط نکته اینجاست همونطور که خودتون در پست بعدی گفتید که با نظر به داستان چخوف نوشتید داستانو، یکم نویسندگی چخوف به نظرم توی داستان احساس میشه. دوم اینکه شخصیت دختر خیلی باورپذیر نیست به نظر من، یعنی دخترهای ایرانی اینجوری نیستن، دختر ایرانی با این شخصیت خجالتی که توصیف کردین، گمونم اجازه نمیده دکمه ها باز بشن، چون توی فرهنگ ما خیلی قبیحه، حالا شاید برای روس ها اوکی تر باشه حالت طبیعیش این بود که اگه خجالتیه، با ترس و لرز فرار کنه و اگه جسوره، دکترو به فحش ببنده، که دومی به نظرم واقعی تره ولی شخصیت فریمان باورپذیرتر بود به نظرم، یه آدم حال به هم زن این مدلی رو خیلی خوب از آب در آوردید، و خیلی باورپذیرتر از دکتر و دختر بود فریمان به نظرم ایرانی اومد، یعنی این مدل آدمو ما دیدیم و در کل رفتارش واقعی تر بود، و میشد قبولش کرد، ولی دخترک و دکتر انگار روس بودن ولی درمجموع، هنوزم حیرتزده م که شما فقط اراده کردید و ماشاءالله داستان کوتاه رو نوشتید، خیلی مستعدید

سلام
خیلی ممنونم، شما خیلی لطف دارین
فروتنی میکنین که میفرمایین اطلاع ندارین، مشخصه که سر در میارین
بله با تمام نظرات شما موافقم، توی پست بعدی توضیح میدم

خانم بیدار چهارشنبه 10 آبان 1402 ساعت 06:10 https://maserman.blogsky.com/

:) دلم خواست دانشجویی پزشکی بودم. اینقدر از درس خوندن خسته میشدم که وقت فکر کردن به خزعبلات نداشتم.
دلم برای آناهیتا سوخت و خاک توی سر اون دوست هنرمند دکتر کنم.

داستان خوبی بود فضا سازیش خوب بود. قشنگ، تصورش کردم. و اگر دانشجوی پزشکی نیستی، برای نوشتنش خوب مطالعه کردی.
خسته نباشی اقای رعد

مرسی
نه دانشجوی پزشکی نیستم، از همین سایت های اینترنت یک سری اطلاعات جمع کردم، خودم هم آشنا شدم، چقدر سخته و طولانی!
ممنونم نظر دادین

Lunacy چهارشنبه 10 آبان 1402 ساعت 11:26 https://lunacy.blogsky.com/

داستان خوبی بود هنرمندانه متن ادبی رو با نوشته های عامیانه ترکیب کرده بودین، تلاش شما ستودنی است برای شروع عالیه موفق باشید.

مرسی
تقلید کردم، نمیدونم خود چخوف چطور نوشته ولی مترجم محترم زبان راوی سوم شخص رو ادبی و زبان شخصیت ها رو محاوره ترجمه کرده بود، منم کپی کردم تا یاد بگیرم

عمه اقدس الملوک چهارشنبه 10 آبان 1402 ساعت 13:12

میگم عمه جان تو قسمت نظر سنجی فقط مثبت گذاشتی! شاید یکی نظری غیر از اون داشت.
داستان خوبی بود اما وقتی آناهیتا را انقد رپررنگ میکنی توی داستان باید پردازش بهتری هم ازش داشته باشی. کلا مثل مجسمه رنگ پریده ای بود که اشک ریختن بلد بود. بعنوان یک فمنیسم میگم کاملا شخصیت ضعیف و احمق وبی معنایی داشت.

سلام عمه
فکر کنم یه نظر سنجی رو ندیدین، آخه 2تاست. یکی نقاط ضعف داستان و یکی قوت
خیلی ممنونم
بله دختر و دکتر خیلی خوب نشده

گیل‌پیشی چهارشنبه 10 آبان 1402 ساعت 16:49 http://Www.temmuz.blogsky.com

مهندس ممنون از داستان خوبت.
آقای دکتر چه آدم کسل‌کننده‌ای بود. آدم حس می‌کنه فضای خونه‌ش تاریک و پر از دود و دم بوده. خودش هم یه افسرده مضطرب

مرسی
اتفاقا توی داستان اصلی دکتر سیگاریه و یه سطل زباله پر از ته سیگار و آب داره! ولی من یادم رفت این تیکه رو هم کپی کنم
الان فهمیدم این جا مونده بود

قره بالا چهارشنبه 10 آبان 1402 ساعت 23:01 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

دیروز خوندم
تو نظر سنجی هم شرکت کردم
با نظر سمیرا جان موافقم
دختر و پسر اولی (کسی حتی علوم پایه هم نداده از نظر من دکتر نیس ) بهتر بود یکم ایرانیزه بشن

سلام خانم دکتر
مرسی
آره چخوف خودش دکتر بوده، توی داستان اصلی دانشجوی سال سومه پزشکیه، البته ماله سال 1886 بوده داستان
بله دختر و دکتر رو نتونستم خوب از آب دربیارم
مرسی زحمت کشیدین خوندین و نظر دادین

فاضله شنبه 13 آبان 1402 ساعت 10:52 http://golneveshteshgh.blogsky.com

میشد هنوز ادامه داد و بهتر تموم کرد

مرسی که خوندین و نظر دادین

نسیم شنبه 13 آبان 1402 ساعت 14:42

به نظرم خوب بود
تونستم فضا رو مجسم کنم
ولی به دانشجوی سال 2 پزشکی خیلی دکتر دکتر چسبوندی یکم بی معنی بود انگار
آناهیتا چه دست و پا چلفتی بود
یعنی تصمیم داره هر کی هر چی میگه بگه چشم!!!
ولی در کل خوشم اومد از داستان

سلام
مرسی
درسته، باید با نام فامیلش ادامه میدادم
دیگه موضوعش برای چخوفه

گیل‌پیشی جمعه 19 آبان 1402 ساعت 23:12 https://temmuz.blogsky.com/

مهندس، منصرف شدی از داستان‌نویسی؟!

سلام
خیر

bahar سه‌شنبه 23 آبان 1402 ساعت 22:26 http://man0baharam.blogsky.com

سلاااام اقای رعد عزیز
اینقدر قشنگ و تمیز بود ک متوجه نمیشدم کجام و واقعا حسشون میکردم
افرین بهت
بنویس برااامون

سلام
متشکرم
مرسی روحیه میدین
بله فعلا دارم مطالعه میکنم
حتما باز هم مینویسم

سمیرا پنج‌شنبه 25 آبان 1402 ساعت 01:39

همیشه سر میزنم

مرسی لطف دارین

ماهی کوچولو جمعه 3 آذر 1402 ساعت 07:44 http://tekrareman.blogsky.com

سلام و صد سلام به نویسنده کوچولو

من دیروز داستانتون رو خوندم و الان تونستم بیام نظرم رو بنویسم. اولا خیلی آفرین به شما و مهارت آموزی و تک بعدی نبودنتون. امیدوارم همیشه همینجوری بمونید.
و اما نظرم در مورد داستان کوتاهتون
داستانتون فضاپردازی خوبی داشت یعنی من خواننده قشنگ فضا رو میدیدم و حس میکردم،
شخصیت ها رو هم بدون توصیف اضافه خیلی خوب به تصویر کشیده بودید یعنی میشد بفهمیم هرکدوم چه حالتها و خصوصیاتی دارن.
شخصیت اولم که دانشجوی پزشکی بود خیلی مرا خوش آمد بخاطر سر و کله زدنم با این دانشجوها
خیلی خوب بود و لذت بردم
ولی ایراد اساسی داستان تون بنظرم به قول دوستان این نبود که دختره زیادی خجالتی بود و تو فضای کشور ما اجازه بعضی کارها داده میشه یا نمیشه....
بنظرم ایراد اساسی که میشه به این داستان کوتاه گرفت نداشتن پایان مناسب بود. میدونید که قطعا میدونید داستان کوتاه باید یک شروع و پایان منسجم داشته باشه، یعنی در همون خوانش یکباره، خواننده به این احساس دست پیدا کنه که یه داستان کامل رو که به حالت فشرده مانند توصیف شده، خونده...
انگار داستان بی هدف باشه، و سوال خب؟ِ من بی پاسخ موند. یا لااقل من متوجه نشدم و البته اگه متوجه نشدم یه میزان تقصیر متوجه نویسنده محترم است
بازم بنویس عااالیه این تمرینها و ....

سلام
خیلی ممنونم که با این همه مشغله که دارین وقت گذاشتین و داستان من رو خوندین
کاملا حق با شماست، ولی باور کنین منم وقتی داستان اصلی چخوف رو چند بار هم که خوندم متوجه نشدم میخواست دقیقا چه نتیجه ای بگیره و برام مبهم بود و هست
خیلی از لطف شما سپاسگزارم

تراویس بیکل شنبه 4 آذر 1402 ساعت 17:54 https://t.me/travis1400

سلام
از این به بعد این جا می نویسم
https://t.me/travis1400

مبینا جمعه 10 آذر 1402 ساعت 20:00

معلومه پزشکی نخوندین . اخه مطالعه درس از روی بدن فرد ببخشیدا ایده جالبی نبود . چون پوست نمی ذاره جزییات استخوان رو ببینین . باید از روی مولاژ بخونین . هم اینکه متوجه منظور دوست لاابالی اش از بابت خواستن دختر نشد هم یکم از دانشجوی پزشکی و اونهمه ادعا یکم بعیده . البته نظر من بود .موفق باشین

اول و مقدم بر هر چیز عرض سلام و ادب
اولین باره برای بنده کامنت میگذارین، خیلی از آشنایی شما خوشحالم

دوم از اینکه لطف کردین و مطالب بنده رو خوندین خیلی ممنونم، واقعاً انتظار نداشتم، سپاسگزارم

سوم از اینکه نظر دادین هم خیلی متشکرم
پس به پاس این زحمت و وقتی که گذاشتین باید با توضیح دادن یه چیزی جبران کنم

احتمالا به دلیل مشغله و فرصت کم، پیش زمینه این داستان رو مطالعه نکردین. این یک کپی از داستان آنیوتا ی آنتوان چخوفه. در داستان اصلی هم چنین اتفاقی میفته. یعنی دانشجو برای داشتن تصویر بهتری از موقعیت دنده ها درخواست درآوردن پیرهن رو از تن دختر مطرح میکنه...
*** اما نکته ی اصلی که گویا متوجه آن نشدین، این نیست که از روی پوست که نمیشه دنده ها رو دید، این رو که همه میدونیم، نکته ی ظریفی که چخوف ایجاد چنین موقعیتی میخواسته منتقل کنه، نگاه ابزاری مرد به زن است! یعنی مردها در هر صنفی که باشن، اینجا دکتر، به دنبال سوء استفاده از زن هستن. دکتر حرمتی برای زن قائل نیست، به اون مثل یک جسد برای تشریح نگاه میکنه، چخوف که خودش پزشک و داستان کوتاه نویس مشهوریه، خواسته نگاه ابزاری مرد به زن رو از این طریق نشون بده***

من اگه 100 سال فکر میکردم نمیتونستم چنین ظرافتی رو در داستان بگنجونم، این ایده ی چخوف بوده نه من، من فقط ساده فروتنانه ازش کپی کردم تا یاد بگیرم

ضمنا خودم هم در چند بار مطالعه ی اول این داستان متوجه این مسئله نشدم، بلکه کامنت بعضی از دوستان کتابخون در زیر این داستان در سایت های معروف باعث شد به این نکته پی ببرم.

نمیدونم آیا برمیگردین تا جواب من به کامنتتون رو ببینین یا نه، ولی گفتم شاید سوال دیگران هم باشه

و در پایان باز هم سلام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد